قبل تر ها که سنم کمتر بود،با خاورمیانه ای بودنم شوخی میکردم و جدیش نمی گرفتم اما هر چی سنم رفت بالا بیشتر از قبل تاثیرش رو توی زندگیم دیدم،بدترین صدمه ای که به من زد این بود که از یک سنی به بعد تاثیرش در زندگی شخصیم به قدری بالا رفت که من رو فشل کرد و در یک بلاتکلیفی فشرده ای گذاشت.از یک جایی به بعد خیلی از کارهایی که تا قبلش انجام می دادم برای من بی معنی شد،مهم ترینش برنامه ریزی کردن برای زندگی بود.انگار از یک جایی به بعد دیگه نتونستم برای زندگیم برنامه ریزی کنم و شوق زندگیم از بین رفت.امروز صبح با خودم فکر کردم که خیلی از خود واقعیم دور شدم و باید هر شکلی که میتونم خود واقعیم رو به خودم برگردونم تا دوباره بتونم سرپا بشم اما خب انگیزم خیلی کمه.اوضاع باعث میشه انگیزه من کم و کم تر بشه و نتونم برای آیندم تصمبم بگیرم و برنامه ربزی کنم.
.
اسمش عشقه یا کشش؟نمیدونم.یه قرارمدارهایی با خودم گذاشتم که اگر بشه میام و ازش صحبت میکنم.فعلاً در حالت ثبات نیستم و خیلی اوضاع بر وفق مراد نیست.اما چی میشه بالاخره تو کوچه ما هم عروسی بشه؟
نظرات (۱)
بستگی ...
دوشنبه ۱۵ مهر ۰۴ , ۱۶:۲۵این شتریه که دم همه خونه ها میخوابه
سما نویس
۱۵ مهر ۰۴، ۲۰:۴۰