یکسال گذشته که من نتونستم گریه کنم و دیشب با خودم فکر کردم که اگر میتونستم گریه کنم چه قدر از بار غم روی سینم کم میشد اما نمیتونم،دریغ از یک قطره اشک.چند روز پیش به قیافهی خستهی خودم تو آینه نگاه کردم و گفتم کمترین حق من این بود که بتونم بنشینم و یک دل سیر گریه کنم.نه که دردی رو دوا کنه اما لااقل کمی سبک میشدم.امروز رفتم تو دستشویی شرکت و محکم آب ریختم رو صورتم و از خدا گلایه کردم.گفتم تو حتی یک گریه خشک و خالی هم از من دریغ کردی و نعمتش رو ازم گرفتی و من و با یک کوه احساسات سرکوب شده تنها گذاشتی.تو راه برگشت خونه به این فکر میکردم که خدا برای جوونها باید بیشتر خدایی کنه،باید بزرگتری کنه اما من حس میکنم بزرگتر ندارم.دلم شکسته و حس میکنم مسبب تمام این اتفاقات خودمم،احساساتم خیلی بالا پایین شده و هیچ اتفاق مسرت بخشی تو زندگیم نیفتاده.انگار خدا رهام کرده باشه.نمیخوام کفر بگم اما دلم میخواد خودش بهم یک حال اساسی بده.یعنی من چی کار کردم که از همه چیز محرومم کرده.از یک گریه ساده تا....
این سه نقطه رو دوست ندارم پر کنم چون بهم احساس شرم میده،من رو از درون میشکنه و انرژی نداشتهی من هم ازم میگیره.
خدایا دلم نمیخواد بهت بگم بهم قدرت بده که بتونم بپذیرمش چون من از پذیرفتن خستهام.نمیخوام پررو باشم اما به نظرم خودم بندهی خوبی در درگاهت بودم و لایق این هستم که بخوام ازت به حرفم گوش بدی.پس من رو با همهی خطاهام بپذیر و یک بار بهم گوش بده ببین دردم چیه.خیلی گناه دارم من.چه طور دلت میاد من این شکلی آّب بشم؟کجاست اون سمایی که میشناختیش؟من همون سمای سابقم؟چی ازم مونده جز ناامیدی و بیقراری و غم؟چی ازم مونده جز یک دنیا سرخوردگی؟نذار سرخورده بشم،خودت دستم رو بگیر.بشنو صدای من رو.با تمام عجزی که تو سینم جمع شده باهات حرف میزنم،با تمام غم رو سینم که قطرش داره بیشتر و بیشتر میشه.با دست لرزون و چشمی که خشک شده.تو میدونی من از چی حرف میزنم.بهم خیر برسون.من بهش نیاز دارم.به سوالات ذهنم جواب بده.امروز میم میگفت سر داستانی مامانش ختم صلوات نذر کرده و یک هفته نشده که حاجت گرفته.من باید چی کار کنم که تو بشنوی من رو؟بشنو من رو،اجابت کن من رو.حالم خوب نیست.
نظرات (۰)