اولین باره که دوست دارم اینجا از کسی حرف بزنم و اسم کاملش رو بیارم اما جلوی خودم رو میگیرم.دوست دارم اسمش رو بیارم فقط چون من احساساتی به این آدم نداشتم.مثل دوستم بود،یک رفیق امن که باهاش خیلی خوش میگذشت،میگفتیم و میخندیدیم،یک رفیق که به خیال خودم امن بود،همجنس من نبود و میتونستم یک سری از مسائل رو از نگاه یک مرد هم ببینم،کسی که از من بزرگتر بود،مقامش تو سازمان از من بالاتر بود،با من خیلی خوب بود و کنارش من احساس خوبی داشتم و از حرف زدن باهاش لذت میبردم.دوست داشتم اسمت رو میآوردم و به خودم این تلقین رو میکردم که رو به روت نشستم و دارم همهی این حرفها رو به خودت میزنم اما این بار هم به مخفف خطاب قرارت میدم،«ب»عزیزم خیلی دلم برای حرفزدنهامون تنگ شده،برای سر به سر هم گذاشتنها،برای خندههامون،برای وقتی میاومدی بالای میزم و فایلی که داشتم روش کار میکردم و به هم میریختی،برای زمانی که نظرمون راجع به بچهها رو به هم میگفتیم و ریسه میرفتیم.دلم برای وقتی که با هم دوست بودیم و بهت حسی نداشتم تنگ شده ب عزیزم.اما تو نامردی کردی،به من حرفهایی زدی که نباید،کارهایی کردی که نباید و من رو وابستهی خودت کردی و حالا بعد این همه وقت حس میکنم بهت حس پیدا کردم.اما درست زمانی که با هم دعوا کردیم و دوستیمون خراب شد.کاش میتونستم بهت بگم چه قدر پایان نداشتن رابطهها برام سخت و طاقت فرساست.دلم میخواد بیای و با هم حرف بزنیم.تو خودت میدونی چی کار کردی که قلب من رو خیلی شکستی اما میخوای با بیمحلی من رو تنبیه کنی؟واقعا چه فکری با خودت کردی که این رفتار رو با من میکنی.کاش آنقدر ترس از دست دادن نداشتم که بخوام آدمهای دوستداشتنی زندگیم رو از دست بدم.کاش خدا خودش معجزه کنه،به دلت بندازه بیای و با هم حرف بزنیم و لااقل رابطه رو انسانی و با گفتوگو تموم کنیم.چون من اینجا دارم له میشم.کاش برگردی تو.
نظرات (۰)