راسته که میگن هر چی کمتر بدونی راحت تری.البته این اطلاعاتی که به دستم رسید،خود خواسته نبود،خیلی رندوم یکی از بچه ها تو سرکار من رو نشوند و برام تعریف کرد.اینکه آخر هفته چی به سرم گذشت و چه قدر اضطراب رو تحمل کردم بماند چون واقعیت توان بیانش رو ندارم،عاجزم از اینکه بگم چه قدر حالم بده حس میکنم تاریخ دوباره تکرار شده و باز به این جمله میرسم که تو اگر درست رو پاس نکنی،زندگی انقدر با فرم های مشابه اون درس از تو امتحان میگیره تا بالاخره آدم بشی و درست رو پاس کنی.اما من بعضی وقت ها به این هم شک میکنم چون هر چه قدر بالا پایین میکنم می بینم من جز اینکه بلد نیستم با جنس مخالف چه طوری ارتباط برقرار کنم،کار اشتباه دیگه ای مرتکب نشدم.شاید بگی همین هم گناه نابخشودنی هست،آره می دونم رفیق!اما میخوام بهت بگم من اونها رو مثل دخترها می بینم و همون شکلی طرح رفاقت می ریزم بعدش هم سر همین موضوع صدمه می بینم.چون بلد نیستم مدل پسرونه/مردونه با اونها رفتار کنم.چون نه اونقدر توانایی دارم که کاری کنم که کسایی که دوست شون دارم جذب من بشن،نه اونقدر جذاب هستم که اونها بخوان سمت من بیان.حقیقتاً دیشب به یکی از دوست هام گفتم که انگاری من سیاه لشگر این دنیام.اومدم که زمین خیلی هم خالی نباشه وگرنه هیچ چیز زندگی من شبیه زندگی نرم آدمیزادی نیست.همینی هم که نشون میدم گاهی اوقات واقعیت نداره و فقط تصویری از خودِ رویاییم هست که دارم نمایشش میدم.
توان تعریف جزئیاتی که سرکار افتاده رو ندارم،نمی دونم از کجا شروع کنم،کجا تمومش کنم.فقط میخوام بهتون بگم اضطرابی که داشتم،شدیدتر برگشته،تصوراتم داره برمیگرده و من دوباره رفتم تو همون لوپ بیمار از دست دادن و تنهایی و تپش قلب.دوست ندارم پمپاژ ناامیدی باشم برای هر کسی که من رو میخونه اما من جز اینجا هیچ جای دیگه ای حرف نمیزنم،شاید خیلی شلوغ کنم و بخوام از اتفاقاتی که برام افتاده بگم و سر صدام به قولی زیاد باشه اما حرف دل من رو هیچ کس نمیدونه.برای همین میخوام اینجا بنویسم،از ترس هام بگم،از تنهایی با فشار بیشتری که قراره بهم تحمیل بشه،از تپش قلب،از طرد شدگی،از بی محلی،از اضطراب،از تلاش برای جلب توجه و نادیده گرفتن شدن از طرف اون،اونی که پشت خودش هزار و یک حرف هست اما از توجهی که به من داشت و منی که بانک نوازشیم خالی بود،جذبش شدم.حالا همون طور که تحمیلی جذب شدم،باید تحمیلی هم تنها بمونم چون اون هم با من بد کرد.اما این قفل شدگی لعنتی که نمی دونم سر و کله ی نحسش از کجا پیدا شد نمیذاره حتی من راحت دو قطره اشک بریزم.تمام آخر هفته به آینه زل زدم،خودم رو نگاه کردم،آهنگ های دامبولی مسخره گوش دادم،آهنگ های خیلی غمگین گوش دادم،تا شیش صبح رو تختم به سقف زل زدم،شب ها تا صبح بیدارم موندم و روزها جنینی رو تخت به خودم پیچیدم که فقط بگذره و شنبه بشه که آروم بشم.آخر سر اونی که من رو اذیت کرد و اونی که باهاش رفیق بود،دوباره دوست میشه و این وسط من میمونم.
خدایا من تحمل یک داستان دیگه رو ندارم،در توان من نیست.خودت به خیر بگذرون و بذار من هم حس کنم یک دخترم!برای یک بار هم که شده بذار حس کنم دخترم.این تنها خواسته ی من از تو هست.
پ.ن:لپ تاپی که باهاش تایپ کردم،نیم فاصله رو از من نمی پذیره:)))
نظرات (۲)
بستگی ...
شنبه ۱۲ مرداد ۰۴ , ۰۹:۵۴بگردم برات که این وسط دغدغه نیم فاصله داری
متاسفم بابت بمبی که روی سرت آوار شد
الاهی به خیر بگذره و
باز گردد عاقبت این در بلی
رو نماید یار سیمین بر بلی...
سما نویس
۱۲ مرداد ۰۴، ۱۰:۲۶yeganeh. dokht
يكشنبه ۱۳ مرداد ۰۴ , ۱۳:۰۰خیلی از چیزهایی که نوشتید رو تجربه کردم و میدونم چه حسی داره منم گاهی وقت ها از خودم پرسیدم که نقش من تو این دنیا چیه وقتی اینقدر نامرئیم در حالی که بقیه بدون هیچ تلاشی حتی با رفتار های زننده محبوب میشن اما من فقط بخاطر تلاشم برای خوب بودن شناخته میشم و بازهم خیلی وقتا به راحتی نادیده گرفته میشم بارها و بارها خودم رو بازخواست کردم و به این فکر میکردم اگر شخص دیگه ای بودم داستان به چه صورت پیش میرفت اما الان که بهش فکر میکنم زیاد اهمیتی نداره همین که خودم، خودم رو میشناسم و سعی میکنم چیزای بیشتری راجع به خودم بدونم برام کافیه
به مرور زمان فهمیدم که خیلی از اون آدما که به نظرم خیلی خفن بودن اونقدر ها هم کامل نبودن اما ذهن من و اجتماع این بی نقص بودن رو طور دیگه ای میدید اما الان همه چیز متفاوته نمی گم که کاملا با خودم و مقیاس های جامعه و آدما کنار اومدم یا حتی اینکه الان برای آدم های بیشتری محبوبم نه... اما با این چیزاتا حدودی کنار اومدم و الان آرامش بیشتری دارم رسیدن به این نقطه هم چیزی نیست که آدم سریع بهش برسه برای هرکسی متفاوته مسیرش هم یکسان نیست اما حتما یه روزی به این نقطه می رسید و می فهمید که به اندازه ی خودتون کافی هستید :) بخاطرش حس بدی نداشته باشید...
سما نویس
۱۳ مرداد ۰۴، ۱۳:۲۷