a از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


من زیر سقف آسمون زندگی می‌کنم کنار کتاب‌های کتابخونم،نوشته‌ها و سازم.


سما نویس ۰۰-۲-۰۹ ۶۱ ۴۲۲

سما نویس ۰۰-۲-۰۹ ۶۱ ۴۲۲


خیلی تلاش کردم که بتونم بعد از اون دوران،هم‌چنان سمای همون روزها برای خودم بمونم،سعی کردم به این باور برسم که طبق گفته اطرافیان،من انسان شاد و پرانرژی هستم،چه در کنار اون جمع باشم،چه نباشم.اما حس می‌کنم به شکست نزدیکم،انرژیم خیلی کم شده،حوصله‌ی آدمها رو ندارم،معاشرت مثل سابق برام جذاب نیست،دوست دارم زمان بیشتری توی خودم باشم و همه‌ی اینها برای من مثل روشن شدن یک زنگ خطر میمونه.جمعه با «ف» رفتیم یکجا یک ساعتی نشستیم و با هم قهوه خوردیم.گریه کردم پیشش و راستش بعد مدتها کمی احساس سبکی کردم.اینکه حس کنم دوباره رقیق القلب شدم بهم کمک میکنه که نسبت به عواطفم آگاهی داشته باشم و کمتر اذیت بشم.

.

سرکار جدیدم رو دوست دارم،اندازه سازمان فعلی از قبلی خیلی بزرگ‌تر هست و به تبعش مسئولیت‌ها و سیاست‌های رفتاری هم خیلی متفاوت هستند،حجم کاری بالاست اما خب میدونم جایی هست که با سختی به دست آوردم و باید تلاشم رو کنم که با آرامش موقعیتم رو حفظ کنم.همکارهای جدیدم رو هم دوست دارم،آدم‌های خوبی به نظر میان.رفتار حرفه‌ای تری از قبلی‌ها دارن اما خب سطح طنز همکارهای قدیمم در لیگ دیگه‌ای هست.

.

دلم برات تنگ شده.به اندازه تمام روزهایی که با هم بودیم،دلم برات تنگ شده،برای حرف زدن‌هامون،نگاه کردن‌هامون به همدیگه،برای خنده‌های از ته دلم که فقط با تو تجربشون کردم،برای عشقی که ازت می‌گرفتم،برای سمایی که تو از سالهای دور برام پیدا کردی،برای درد دل‌هامون،برای حرف‌هایی که فقط به تو می‌زدم،برای بوی ادکلنت که عاشقش بودم،برای شوخی‌هامون،برای اون عشقی که بین مون بود،دلم برای خودم وقتی در کنار تو بود،تنگ شده.می‌ترسم از اینکه دیگه نبینمت،می‌ترسم از من کینه داشته باشی،می‌ترسم نتونم هیچ وقت یک دل سیر باهات صحبت کنم،می‌ترسم دیگه در کنارت چای نخورم،میترسم پاییز امسال هم تموم بشه و خبری ازت نشه.کاش بدونی که من منتظرتم.

.

پایان نامه؟به قول استاد پایان چه نامه‌ای؟


سما نویس ۰۳-۹-۰۴ ۴ ۴ ۴۶

سما نویس ۰۳-۹-۰۴ ۴ ۴ ۴۶


اضافه وزن پیدا کردم،پاییز و زمستون فشرده‌ای در پیش دارم.باید در خرج کردن با احتیاط بیشتری عمل کنم،باید بتونم با آرامش پروپوزالم رو شروع کنم،باید بتونم هر روز یک قدم به سمت حال بهتر خودم گام بردارم،باید شرایط الان رو بپذیرم و با آرامش بیشتری به سمت کارهای موردعلاقم که حالم رو خوب می‌کنند،پیش برم.

راستش این اضافه وزن،تاثیر منفی روی احوالاتم گذاشته و می‌خوام هر طور که شده تا پایان ماه وزنم رو کم کنم و اگر بتونم تا شب یلدا بیشتر هم وزن کم کنم،حس بهتری خواهم داشت.برنامه‌ی خیلی فشرده‌ای دارم وگرنه اگر می‌تونستم طوری تنظیم کنم که دوباره بتونم پیاده روی مستمری داشته باشم،خیلی حس بهتری پیدا می‌کنم.برای همین به همین پیاده روی‌های میان راه بسنده می‌کنم.

.

دوستان دعا بفرمایید من زودتر موضوع پیدا کنم:)


سما نویس ۰۳-۸-۱۱ ۵ ۹ ۸۷

سما نویس ۰۳-۸-۱۱ ۵ ۹ ۸۷


کاملاً می‌پذیرم که مقصر اصلی من هستم.تو از دست من ناراحت شدی.حق هم داری.من کار خوبی نکردم،دلت رو شکوندم و تو سزاوار این رفتار حداقل از جانب من نبودی.تو برای من خیلی عزیزی.من اشتباه کردم،نباید پشت تلفن اون شکلی صحبت میکردم،میترسم از اینکه تلفن قطع نشده باشه و تو شنیده باشی من چی گفتم،نتونستم عصبانیتم رو کنترل کنم،وای خیلی خراب کردم.به هر سمت نگاه میکنم یادم میاد چه خراب کاری هایی کردم و از خودم بیزار میشم.ازت معذرت خواهی کردم،امیدوارم جواب پیامم رو بدی،تا الان یادم نمیاد که آنقدر زمان ببره تا بخوای جواب من رو بدی.حالم خوب نیست از کار بدی که کردم.بیا جوابم رو بده تا سعی کنم عذرخواهیم رو بپذیری و قانعت کنم.

باید جواب اشتباهم رو بدم.


سما نویس ۰۳-۸-۰۵ ۰ ۱ ۴۴

سما نویس ۰۳-۸-۰۵ ۰ ۱ ۴۴


وقتی اسمت رو بالای صفحه‌‌ی گوشیم دیدم،وقتی دیدم نوشتی دلم برات تنگ شد سمای عزیزم،وقتی دیدم هنوز هم من رو به یاد داری،عمیقن احساس خوش‌بختی کردم.قبل از اینکه پیامت رو باز کنم و کامل بخونم که برام چی نوشتی،از شوق بود؟نمی‌دونم،از اینکه بعد از مدت‌ها یک احساس شیرین قدیمی رو تجربه می‌کردم؟نمی‌دونم اما به خودم اومدم و دیدم که بعد از مدت‌ها تونستم یک دل سیر گریه کنم.از اون جنس گریه‌هایی که بعدش احساس سبک‌بالی داری،احساس آرامش می‌کنی و با جهان در صلح میشی.

بلد نیستم این رابطه رو چه طوری حفظ کنم،غرور دارم؟قبول.اما واقعیت این هستش که من حفظ کردن روابطی که با طرف مقابل صمیمیت زیادی ندارم یا چیزی در رابطه وجود داره که احساس کنم اون نسبت به من در موقعیت بالاتری قرار داره،بلد نیستم.اما قدم‌های کوچکی برمی‌دارم که این رفاقت رو از دست ندم،چون می‌دونم که تو هم من رو رفیق خودت می‌دونی و هنوز هم دوستم داری.

کاش شرایطی فراهم بشه که تو چشمات نگاه کنم و بگم کاری که تو در خوب کردن حال من کردی،هیچ روان‌شناسی با هیچ روش درمانی در این فرصت کوتاه نمی‌تونست انجام بده و تا اینجای زندگی سما،تو بهترین آدمی هستی که ملاقاتش کرده،آقای «ب» عزیزم.

 


سما نویس ۰۳-۷-۲۹ ۳ ۴ ۷۳

سما نویس ۰۳-۷-۲۹ ۳ ۴ ۷۳


پیرو مطلب قبلی،باید بگم که نسبت به نوشتن حساس شدم.خیلی با خودم فکر کردم و به یاد آوردم زمانی که هنوز دغدغه کار نداشتم،سبک زندگی بهتری داشتم.بهتر نه به این معنا که الان سبک زندگی خوبی ندارم،بیشتر به این معنا که به سمایِ درونم نزدیکتر بودم و نزدیکی به اصل وجود به معنای حالِ بهتر هست.

من از یک چیزی خیلی میترسم و اون«سطحی شدن»هست.من از سطحی شدن واهمه دارم.از اینکه کم کم به خودم بیام و ببینم که دغدغه های زندگی بزرگسالی من رو تا مرز ابتذال کشیدند.این حرف هایی که اینجا میزنم،اگر جای دیگه ای عنوان کنم،هزار و یک جور دیگه ای معنا میشه.ممکنه آدمها فکر کنند من ادا درمیارم و دلسردتر میشم.اما اینجا میتونم با خیال راحت درباره این مسائل صحبت کنم چون می دونم آدم هایی خواننده های من هستند که  شبیه به من فکر میکنند.

فکر می کنید برای جلوگیری از سطحی شدن چه کارهایی میشه انجام داد؟من فکر میکنم موبایل،چرخ زدن های بیهوده در بستر فضای مجازی،توجه مستمر و تمرکز رو از ما میگیره و وقتی این موضوع ادامه دار میشه،کم کم قدرت تفکر هم ازمون گرفته میشه و به انحطاط خودمون نزدیک تر میشیم.ببین من میدونم که نمیشه به طور کامل جلوی این موضوع رو گرفت.یعنی نمیتونیم وارد غار خودمون بشیم و با زمانه ی خودمون پیش نریم.اصلاً یکی از ویژگی های انسان عاقل پیش روی با زمانه ی خودش هست.اما حالا چه طور میشه از این موضوع بهترین استفاده رو کرد؟

من واقعاً به تغییر این موضوع احتیاج دارم،از تغییر رادیکال این سبک زندگی که ما رو توی لوپ سطحی شدن میندازه احتیاج دارم.فکر میکنم به شدت احتیاج دارم زمان بندی مناسبی برای زندگیم انجام بدم،مشابه همون کاری که سال های دبستانم انجام میدادم و ازش خیلی هم خوب نتیجه می گرفتم.نوشتن شاید بتونه من رو نجات بده و البته درس خوندن،تحقیق کردن و کتاب خوندن.من با اینهاست که حالم خوب میشه و میتونم برگردم به رسالت وجودیم.بچه ها من احساس میکنم اگر این وضعیت ادامه پیدا کنه،خلاقیتی دیگه برای انسان باقی نمی مونه.از انسانی هم که قدرت خلاقیتش گرفته بشه،دیگه چیزی می مونه؟

پ.ن:دوستان رعایت نکردن نیم فاصله رو به من ببخشید با کیبورد جدیدی نوشتم،به زودی ویرایش میکنم.


سما نویس ۰۳-۷-۲۵ ۲ ۷ ۶۸

سما نویس ۰۳-۷-۲۵ ۲ ۷ ۶۸


سما فقط با نوشتن هست که احساس مفید بودن داره.هر موفقیتی هم که به دست بیاره براش با موفقیت نوشتاری برابری نمیکنه.انگار رسالتش در دنیا رو نوشتن بدونه اما زندگی ماشینی،تحصیلات تکمیلی،ساز زدن و سرکار بهش این اجازه رو نمیده.از این موضوع اصلا رضایت نداره و نمی‌دونه برای مدیریت زمانش باید چه کار کنه.سما به برنامه‌ریزی‌های عالیش معروفه اما الان چند وقتیه که انگار این قابلیت رو از دست داده.

الان اون جمله که میگه:<<آدمها به میزانی که از رسالت‌شون در این دنیا فاصله می‌گیرن،اندوهگین میشن.>>چه معنایی میده.از دور به نظر میاد که زندگی موفقی دارم،همین هم هست البته و خدا رو شکر اما چیزی که به من احساس رضایت عمیق میده،چیزی نیست جز نوشتن.

اینجا نوشتم که خودم رو متعهد بدونم به اینکه نوشتن رو دوباره از سر بگیرم و اینجا وضعیتم رو به روز رسانی کنم.


سما نویس ۰۳-۷-۲۲ ۲ ۴ ۵۲

سما نویس ۰۳-۷-۲۲ ۲ ۴ ۵۲


دلم برای نوشتن مدام تنگ شده.دلم برای نوشتن پشت کیبورد و گریه کردن تنگ شده.برای رویاهایی که قبلن در ذهن داشتم تنگ شده.خیلی وقت میشه که زندگی من توی کارکردن و تحصیل خلاصه شده و به هیچ چیز دیگه‌ای فکر نکردم.دلم می‌خواد بعد از این همه سال سختی که به خودم دادم و بی‌وقفه درس خوندم،الان به خودم بیشتر برسم،به زنانگیم.چیزی که احساس می‌کنم خیلی وقت میشه که از خودم گرفتمش و الان جای خالیش رو توی زندگیم با تمام وجودم حس می‌کنم.دوست دارم آرامش بیشتری رو به زندگی سما برگردونم.وقتی هم‌چنان با آقای «ب»همکار بودم،با تمام وجود آروم بودم.یادم رفته بود که استرس داشتن چه شکلیه.اوضاع خیلی بر وفق مراد بود اما از وقتی نیست،دارم جای خالیش رو تو زندگیم احساس می‌کنم و به این فکر می‌کنم که من خودم باید باعث آرامش شخصیم باشم که با رفت و آمد آدم‌ها از پا درنیام.هر چند در از دست دادن آقای«ب»خودم هم مقصرم و بعضی وقتها فکر میکنم که کاش دوباره سر و کلش پیدا بشه چون دلم برای زندگی‌ای وقتی هر روز اون رو می‌دیدم،تنگ شده.

برنامه خیلی شلوغی دارم اما تمام سعی‌م رو می‌کنم که بتونم نوشتن رو حتمن در برنامه داشته باشم و دوباره شروع کنم.هیچ چیز به اندازه «نوشتن»نمی‌تونه من رو از خودم راضی کنه.

زنده باد نوشتن.

.

 


سما نویس ۰۳-۷-۰۶ ۳ ۵ ۱۰۶

سما نویس ۰۳-۷-۰۶ ۳ ۵ ۱۰۶


به روی خودم نمیارم که یک روز گذاشتی و رفتی،به روی خودم نمیارم چون اگر رفتن‌ت رو جدی بگیرم تمام تلاشی که برای حال خوبم طی این یکسال گذشته انجام دادم دود میشه می‌ره هوا،دل‌شوره‌ها و اضطراب هام به شدت قبل برمی‌گردن و نقطه سر خط میشم.خودم رو زدم به اون راه،ازت دلگیرم،دل‌گیرم چون نگفتی و گذاشتی رفتی اما بیشتر ازت ممنونم،تو رسالتت رو تو دنیا انجام دادی،تو قرار بود وارد زندگی من بشی،به من جسارت بدی،عشق بدی،اعتماد به نفس بدی.تو اومده بودی تا سمایی که کلاس چهارم رو نیمکت دبستان جا گذاشتم رو به من برگردونی و بری دنبال زندگیت.تو مامور از طرف خدا بودی تا حال خوب رو به من برگردونی.تو اومده بودی تا من یادم بره افسردگی و اضطراب دائمی چه شکلیه و موفق هم شدی.الان که رفتی،می‌ترسم احوالاتم مثل سابق بشه و دوباره تو گودال افسردگی بیفتم برای همین هم لباس رزم تنم کردم و دارم مبارزه می‌کنم با این احوال.تا حد قابل قبولی هم موفق عمل کردم  و خودم این رو احساس می‌کنم که چه قدر بالغانه رفتار کردم و تونستم رفتن‌ت رو مدیریت کنم طوری که هیچ کس حتی بو نبره که من از درون شکستم.دلم برات خیلی تنگ میشه.میدونی آدمها به تو دید خوبی ندارن،به خاطر بداخلاقی‌هایی که باهاشون کردی و کارهایی که انجام دادی و به نظرشون درست نبوده که از حق نگذرم،من هم تو خیلی از این موارد باهاشون موافقم.اما می‌دونی من به هر کس که دروغ بگم به خودم و وجدانم نمی‌تونم دروغ بگم.تو برای هر کس که بد بودی،برای من بهترین بودی.من هر روز که از پیش تو برمی گشتم،حس‌می‌کردم آدم بهتری شدم و بیشتر دارم به اصل وجودی‌م برمی‌گردم.اگر دو ماه پیش از من می‌پرسیدند زندگی بدون تو چه شکلیه،قطعن بی‌درنگ می‌گفتم حتی تصور کردنش هم برام سخته اما امروز یک ماه بیشتر میشه که ندیدمت و از خودم ممنونم که شرایط رو خیلی خوب مدیریت کرد تا کمترین آسیب رو ببینم.دلم برات تنگ میشه.دلم برات تنگ میشه و نمی‌دونم قراره دوباره کی ببینمت.اصلا نمی‌دونم زندگی دوباره من و تو رو رو به روی هم قرار میده یا نه اما همیشه برات طلب خیر و سلامتی دارم.ازت دل‌خورم که بی‌خبر گذاشتی و رفتی اما به خودم اجازه نمی‌دم به خاطر این همه روزهای خوبی که برام ساختی،ازت ناراحت بشم.از صمیم قلبم برات بهترین‌ها رو آرزو می‌کنم آقای«.».

بچه‌ها یک چیزی رو می‌خواستم از عاشورا بهتون بگم و نمیشد.من سیزده به در نذر کردم که برای روز شهادت آقا ۷۲ پرس قیمه بدم به نیت۷۲ تن شهید.نزدیک‌های عاشورا شد و من به حاجتم نرسیدم،به حاجتم که نرسیدم هیچ،پول هم نداشتم که برای آقا نذری بدم.دلم گرفت بهش درگوشی گفتم اگر من لایق‌م پولش رو از جایی که حتی فکرش هم نمی‌کنم برسون.بذار که من هم سهمی از این روز داشته باشم.بچه‌ها باور نمی‌کنید اگر بگم دو روز بعد شرکت بن‌کارت‌هامون رو به بهانه‌ی «سفر تابستانی»شارژ کرد و اونجا متوجه شدم که این پول رو آقا فرستادند.انقدر بعضی شدم که خدا می‌دونه.دوستان جاتون خالی نگم از این قیمه خوشمزه و لذتی که عاشورا امسال برای من داشت.

اربعین هم یکی از دوستام و استادم رفته بودن کربلا و بدون اینکه من بدونم برام سوغاتی آوردن.سوغاتی از کربلا،برام بهترین هدیه است.چون حس می‌کنم خود امام حسین برام فرستاده.فرستاده که ببین حواسم بهت هست‌.

پ.ن:بچه‌ها دعام کنید.ربیع‌الاول‌تون مبارک.

 

.

.

 


سما نویس ۰۳-۶-۱۴ ۳ ۱۰ ۱۱۴

سما نویس ۰۳-۶-۱۴ ۳ ۱۰ ۱۱۴


حواسم هست که خیلی وقت میشه که ننوشتم،حواسم هست که خیلی وقته نوشتن‌م نمیاد گرچه حرف‌های زیادی برای گفتن دارم.حواسم هست که حتی مثل سابق نمی‌توانم احساساتم را بروز دهم،نمی‌توانم گریه کنم،بخندم،خوشحال و یا حتی از مسئله‌ای غمگین شوم.تبدیل شده‌ام به آدمی که از ویژگی‌های انسانی،همه چیز دارد جز احساسات.عاشورا دلم لک زد تا بتوانم حداقل چند قطره اشک بریزم،اما دریغ.هر کس را می‌بینم که می‌گوید دیشب به خاطر فلان مشکل گریه کردم،حسودی‌ام می‌شود.شاید فکر کنید اغراق می‌کنم،اما باور کنید بیشتر از شش ماه هست که نتوانستم گریه کنم،بیشتر از سه ماه هست که هیچ مسئله‌ای آن طور که باید مرا غمگین و یا حتی خوشحال نمی‌کند.این مشکل برای من لاینحل شده است.انگار که قدرت انسانی‌‌ام را از من ربوده باشند و در جایی دور،قایم از چشم‌ها کرده باشند.

حالم خوب است؟جواب این سوال،بلی است.حالم خوب است،چون درکِ خیلی درستی از شرایطی که در آن محاصره شده‌ام،ندارم.دچار نوعی قفل‌شدگی هستم.البته که خدا را همواره شاکرم که در یک سال اخیر من را با آدم‌های خوبی رو به رو کرد و این آشنایی برای من فرصت‌های خیلی خوبی را به وجود آورد.

اما اوضاع روحی؟جوابش خیلی پیچیده است.خیلی زمان است که حافظه‌ام به شدت ضعیف شده است.منظورم حافظه کوتاه مدت است،خواب‌های خیلی آشفته‌ای دارم.اصلاً نمی‌توانم درست بخوابم،یا اصلا خوابم نمی‌برد یا آنقدر کابوس و خواب‌های آشقته  می‌بینم که دیوانه می‌شوم.دکتر می‌روم اما در مورد ادامه‌ی راهم با همین دکتر،تردید‌های زیادی دارم که الان حوصله‌ای برای صحبت درباره‌ی این مسئله را ندارم.ذهن بسیار شلوغی دارم که می‌تواند روی خواب‌هایم هم تاثیر داشته باشد،راه حلی هم برای این مشکل حقیقتن ندارم.

از سرکار بگو!سرکارم را دوست دارم.اوضاع برایم خیلی بر وفق مراد شده.همکارهایم را دوست دارم،آدم‌هایی که هر روز می‌بینم و با آنها معاشرت می‌کنم را دوست دارم.کارم را خیلی دوست دارم و هیچ‌وقت حتی فکرش را هم نمی‌کردم که این میزان علاقه به سرکار رفتن در من وجود داشته باشد چه برسد به اینکه کارم را دوست داشته باشم.

.

در این لحظه که می‌توانم بنویسم،توانم تا همین قدر است و بیشتر از آن را نمی‌توانم.اما هیمن هم برای من نعمتی است.

 


سما نویس ۰۳-۴-۲۸ ۳ ۶ ۱۱۳

سما نویس ۰۳-۴-۲۸ ۳ ۶ ۱۱۳


از وقتی که دکتر برام قرص تجویز کرده،خیلی حالم بهتره.آروم‌تر شدم.حس بهتری نسبت به زندگی پیدا کردم و رضایتم بیش‌تر شده.با آدمها راحت‌تر کنار میام و از دست‌شون دلگیر نمی‌شم.حس می‌کنم در جامعه پرروتر شدم و می‌تونم حرفم رو راحت بزنم.اوضاع به ظاهر برام بهتر شده.معاشرت‌ با آدمهای جدید به زندگیم اضافه شده و این برام خیلی دلپذیر و خوشاینده.فروردین و اردیبهشت نسبتاً خوبی رو پشت‌سر گذاشتم چون خدا مرحمت کرد و هوا رو به بهترین شکل ممکن برامون زیبا کرد.

تنها چیزی که الان کمی آزرده خاطرم می‌کنه،اینه که سرکار رفتن و دغدغه‌هایی که با خودش به همراه میاره باعث شده که نتونم روی خودم،اهدافم و برنامه‌هایی که داشتم خوب تمرکز بکنم و این من رو عصبی و نگران می‌کنه.به خود قول دادم که ددلاین برای خودم تنظیم کنم و آهسته آهسته به سمتش حرکت کنم.خرداد ونیمه اول تیر سخت و شلوغی دارم اما با توانایی که از خودم می‌شناسم می‌تونم به خوبی از پس همش بربیام.

خدایا شکرت:)

 

 


سما نویس ۰۳-۳-۰۳ ۳ ۸ ۱۹۷

سما نویس ۰۳-۳-۰۳ ۳ ۸ ۱۹۷


۱ ۲ ۳ ... ۱۴ ۱۵ ۱۶

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.