من تراپیست نمیرم،با کسی هم حرف نمیزنم.یعنی نه دوست دارم با کسی صحبت کنم نه اصلاً توانایی این رو دارم که بخوام با آدمها درباره موضوعاتی که آزارم میدن،صحبت کنم.همیشه اینجا مینوشتم،به صورت مدام و پیوسته.اما از یک جایی به بعد حس میکنم همین مهارتم از دست دادم و دیگه نتونستم اون طور که دوست دارم اینجا از خودم و زندگیم بنویسم.شاید چون حس میکردم مخاطب هم مثل قدیم ندارم اما به هر حال.امروز دوست دارم بنویسم از تمام حس و حال هایی که دارم تجربه میکنم.یعنی انگار دیشب یک نیروی مرموزی در گوشم خوند که بنویسم.گفت شاید نوشتن آرومت کنه و ذهنت از این همه همهمه خلاص بشه.حالا میخوام اینجا برات بنویسم.
از بعد جنگ احساس ناامنی بیشتری نسبت به سابق دارم.مدام میترسم که شغلم رو از دست بدم و خونه نشین بشم.حالا حجم کاریم کم هم نشده اصلاً ولی ترسش افتاده تو جونم.از اون طرف میگم رهاش کن تو نباید در قید و بند این مورد باشی.هر اتفاقی هم رخ بده،قطعن برای تو خیریتی داشته و تو باید بپذیری که خدا برات بهترش رو کنار گذاشته.نمیتونم تمرکز کنم که بشینم پای پایان نامه و حداقل دیگه تا آخر پاییز دفاع کنم.خیلی بازیگوش شدم و آروم و قرار ندارم.حتی نمیتونم مثل سابق برنامه ریزی کنم و به آینده فکر کنم.برای همین روم هم نمیشه به استاد راهنمام پیام بدم.یک حسی دارم انگار که اصلاً میشه من این پایان نامه رو بنویسم و دفاع کنم؟!روابط دوستی کم رنگ و سطحی دارم.به هیچ کدوم از کسایی که دوستم هستن حس خاصی ندارم.دوست شون دارم،جنگ نشونم داد که چه قدر همشون برام مهمن و نمیخوام حتی یک خار به پاشون بره اما خب میدونم میگیری دارم از چی صحبت میکنم.
لاو لایف؟با من شوخی نکن.من اصلاً لاو لایفی ندارم.یعنی میدونی یک وقت هست تو از کسی خوشت میاد،بعد باهاش میری میای.یا اصلاً نه.صرفن طرفت رو میبینی و ذوق میکنی از همون دور و بالاخره هیجانش رو تجربه میکنی.من اصلاً از کسی حتی خوشم هم نمیاد.یعنی واقعاً در مواجهه با مردها بِت بِت میشم.انگار که نه انگار.حس میکنم همهی اینا دوستام و همکارام هستن.اگر هم از کسی خوشم بیاد واقعاً انقدر سطحیه و عمقی نداره که خیلی سریع از یادم میره.من دلم اون هیجانی رو میخواد که قلبت از دیدنش تند تند میزنه و البته زمانی که این حس دو طرفه هست.
زندگی؟من شوقی برای زندگی ندارم.میدونم بهم میگی حتمن دکتر برو.باشه من دکتر میرم اما بذار قبلش غر بزنم.خودم میدونم باید دکتر برم چون افسردگیم خیلی بیشتر از این حرفا شده.من نه از چیزی ذوق میکنم،نه از چیزی به وجد میام.من خیلی وقته یادم رفته شور و هیجان یعنی چی.ذوق داشتن برای تحقق یک امری چه معنایی میده،من اصلاً یادم رفته زندگی قبلاً چه شکلی بود؟امید چه رنگ و بویی داشت.من فقط دارم ادامه میدم و میگذرونم به امید اینکه یک در خیری تو زندگیم باز بشه.
امام حسین؟من عاشق این اسمم.من جونم رو برای این اسم میدم اما حس میکنم اون باهام دوست نیست.التماسش میکنم که بهم راه رو نشون بده چون من به هیچ کسی بعد از خدا جز خودش ایمان نداشتم و میترسم از روزی که ایمانم بهش کم بشه.خدایا خودت واسطه شو و بهش بگو دلش رو با من نرم کنه.من خودم رو میخوام اون زمانی که اسم امام حسینم میاومد چشام خیس میشد.من از کلمه نوکر بیزارم اما آرزوم اینه که بگم من نوکر امامم.یعنی در خودم این لیاقت رو ببینم که بگم من نوکر آقام،امام حسینم.جونم رو هم براش میدم.مامان میگه برای این عاشقشی که وقتی بچه بودی من میگفتم تو کنیز حضرت رقیه ای و خونهی مامانجون برات سفره حضرت رقیه مینداختم.آره من عاشق این خاندانم و خجالت نمیکشم که بگم.شاید ظاهرم نخوره اما من قلبم به حسین بنده.از روزی که اون تسبیح قسمتم شد.قبلاً خوابش رو میدیدم اما الان توفیق ندارم.نکنه که ازم قهره؟نکنه کینه به دل داره؟من جونم هم میدم برات ارباب.فقط تو راه رو نشون من بده.بهم ایمان بده که انقدر نترسم.مثل قدیم اتفاقایی رو سر راهم بذار که دلم قنج بره.آقا من یکبار چله زیارت عاشورا گرفتم و معجزش رو دیدم.آقا تو معجزه میکنی و منم الان به معجزات خودت نیاز دارم.هیچ قرصی نمیتونه طوری که شما بلدید حال من رو خوب کنه آقا.دلم میخواد تا صبح اسمت رو صدا بزنم.یا حسین.افتخار نوکریت رو تا آخر عمر نصیبم کن حسین جان.بذار مثل بچگیم حس کنم من نظرکرده خودتم و بس.
جوونی؟نمیدونم دارم چی کار میکنم.فقط دارم کار میکنم و شب رو به صبح میرسونم.کمک میخوام.خودم هم میدونم خودم بهتر از هر کسی میتونم به خودم کمک کنم پس ادامه میدم.ادامه میدم و جا نمیزنم.میرم دکتر و درمان رو ادامه میدم.نمیذارم جوونیم سوخت بشه.اما بدون یاری حسین تلاش من بیهوده هست.
یا حسین.
نظرات (۱)
.... ...
پنجشنبه ۲۰ تیر ۰۴ , ۱۷:۱۲به نظرم آخرهای پست دری باز شد به سوی بارگاهی
خدا چنان شور شیرینی به کامت بندازه که همیشه مست باشی علی الدوام