این نامه رو برای تو مینویسم،از اول تا آخرش درد دلهایی هست که به خودت دارم.هیچ کس جز تو نمیتونه درک کنه من چی میگم،تو میدونی وقتی من از چیزی شکایت میکنم از روی ناشکر بودنم نیست،چون من بندهی تو هستم و تو خوب من رو میشناسی،اگر میگم ذوق ادامه دادن زندگی ندارم،اگر میگم دیگه هیچ چیزی من رو خوشحال نمیکنه،معنیش این نیست که من ناشکرم چون تو من رو خوب میشناسی و میدونی من همه کاری کردم که کارم به اینجا نکشه اما متاسفانه کار بیخ پیدا کرد و این شد آخرعاقبت کار.پس ناشکری نیست اگر بگم من از زندگیم لذت نمیبرم،از این روتینی که هیچ اتفاق هیجان انگیزی داخلش نمیافته،از اینکه حتی من نسبت به جنسیت خودم هم دیگه حس خوبی ندارم.یعنی حس میکنم من فقط یک موجود زنده ام،دختر نیستم.چون هیچ کدوم از دخترهایی که میشناسم همچین زندگی حوصله سر بری رو ندارند،احساس دوست داشته شدن میکنند و متقابلاً دوست دارند اما من،نه.تو سرکار اذیت میشم وقتی هر بار به این موضوع تنهایی من اشاره میکنند،تو خونه اذیت میشم از اینکه دارم هر روز این زندگی رو ادامه میدم.انگار فشل شدم و نمیتونم هم برای تغییر شرایط کاری کنم.فقط از خواب بلند میشم،سرکار میرم،غذا میخورم،بر میگردم خونه،دور خودم میچرخم تا آخر شب بشه و بخوابم و این سیکل معیوب رو فرداو فردا و فردا هم ادامه میدم.آخر هفتهها استرس پایان نامه انجام نداده رو میکشم اما حالش هم ندارم که یک خط بنویسم.این سیکل رو ادامه میدم تا از دلشوره و تنگی نفس امونم ببره.با دوستای کمی در ارتباطم و اونهایی هم که هستند رو حوصله ندارم خیلی ملاقات کنم،دلم میخواد از شر این زندگی به جایی پناه ببرم اما.کسی که دلم براش تنگ شده نسبت به من خیلی بیاهمیته و پایان رسمی اون روزهای خوش رو تو ذهنم اعلام کردم.بلد نیستم چه طوری دوباره باهاش ارتباط بگیرم.کسی دوستم نداره و احساس بیارزشی میکنم.دلم میخواد یک راه جدیدی تو زندگیم باز کنی،تو خدایی،تو خیلی بزرگتر از اون چیزی هستی که من بخوام اینجا بگم،یه راهی باز کن،یه دریچهای،یه نوری،روزنهای.هر چیزی که فکر میکنی من برای ادامهی این مسیر بهش احتیاج دارم،چیزی که بتونه من رو سرپا نگه داره و به ادامه امیدوارم کنه،بابا تو خدایی تو باید بتونی.تو دستم رو بگیر و کمکم کن.من کم آوردم و نمیتونم.جوونی و بهترین روزهای زندگیم داره از جلو چشمم میره و به قول یک بندهخدایی دارم مثل شمع آب میشم.تو یک کاری کن برام.من که انقدر همیشه سالم زندگی کردم الان لایق این هستم که تو بخوای چراغ بگیری دستت و راه رو بهم نشون بدی،آدم خوب سر راه زندگیم بگذاری و بهم نشون بدی من اون قدرها که فکر میکنم ناکافی نیستم.آره فقط تو میتونی این کار رو برای من انجام بدی.
نظرات (۱)
بستگی ...
پنجشنبه ۲۳ خرداد ۰۴ , ۱۳:۲۸چه زندگی پری داری، شاید به خاطر پرکاری و نظمت هست که دختر بودن ازت دور شده و اون قصه نفس گیر دوست داشتن و دوست داشته شدن چه ماجرای پیچیده ایه
ولی خاطرت جمع که تمام جوانی و آینده دارن به روت لبخند میزنن خودتو دوست داشته باش تا نور چشمت زیاد شه و نشونه ها رو ببینی
سما نویس
۲۳ خرداد ۰۴، ۱۵:۲۹