دیشب خوابش رو دیدم که ناراحته،خواب دیدم که داریم از مراسم تشییع برمیگردیم و هر دو مشکی پوشیدیم،حتی رنگ ماشینش هم مشکی شده بود و صندلی عقب،دو تا خانم چادری که قیافههای ماتم زده داشتند،نشسته بودند.با هم تو قبرستون راه میرفتیم اما حرفی بینمون رد و بدل نمیشد.حتی تو خواب حس میکردم قامتش هم به بلندی واقعیت نیست و انگار خمیده شده.
صبح که از خواب بلند شدم تا یکی دو ساعت فکرم درگیرش بود،گفتم شاید تعبیرش اینه که من خلی دلتنگشم.روزی نیست که بهش فکر نکنم،روزی نیست که یاد خاطرههای پارسال این موقعمون نیفتم و لبخند نزنم و ناراحت باشم از اینکه این روزها کنارم ندارمش و نمیتونم مثل پارسال زندگی شادی داشته باشم.من پارسال شادترین ورژن خودم در تمام این بیست و سه سال بودم،انگیزه داشتم،شوق داشتم،اعتماد به نفس داشتم و با حس و حال بهتری در جامعه حضور پیدا میکردم،حالم خوش بود و فکر میکردم زندگی یعنی همین.حتی رابطم با آدمهای اطرافم هم بهتر شده بود.منبع عشق و آرامشی داشتم که من رو تامین میکرد و حس و حال اون دوران رو هیچ وقت قبلترش تجربه نکرده بودم.
شب دیدم تو واتسپش یک استتوسی گذاشته و متوجه شدم یکی از عزیزانش رو از دست داده و خوابم تعبیر شد.بهش پیام دادم،تسلیت گفتم و ماجرای خوابم هم تعریف کردم.احساس سبکی کردم راستش.صبح که از خواب بلند شدم احساس بهتری از روز قبل داشتم،شاید برای این بود که دوباره با اون صحبت کردم،نمیدونم.اون حس و حال همیشه من رو سرپا و زنده نگه میداره.
میدونم اگر دوباره اون حس و حال رو تجربه کنم حالم بهتر میشه،دوباره مثل پارسال همین موقعها.
خدایا،خودت مراقبم باش،خودت به من کمک کن تا بتونم دوباره سرپا بشم.
نظرات (۰)