a بایگانی مرداد ۱۴۰۴ :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

اولین باره که دوست دارم اینجا از کسی حرف بزنم و اسم کاملش رو بیارم اما جلوی خودم رو می‌گیرم.دوست دارم اسمش رو بیارم فقط چون من احساساتی به این آدم نداشتم.مثل دوستم بود،یک رفیق امن که باهاش خیلی خوش می‌گذشت،می‌گفتیم و می‌خندیدیم،یک رفیق که به خیال خودم امن بود،هم‌جنس من نبود و می‌تونستم یک سری از مسائل رو از نگاه یک مرد هم ببینم،کسی که از من بزرگ‌تر بود،مقامش تو سازمان از من بالاتر بود،با من خیلی خوب بود و کنارش من احساس خوبی داشتم و از حرف زدن باهاش لذت می‌بردم.دوست داشتم اسمت رو می‌آوردم و به خودم این تلقین رو می‌کردم که رو به روت نشستم و دارم همه‌ی این حرف‌ها رو به خودت می‌زنم اما این بار هم به مخفف خطاب قرارت میدم،«ب»عزیزم خیلی دلم برای حرف‌زدن‌هامون تنگ شده،برای سر به سر هم گذاشتن‌ها،برای خنده‌هامون،برای وقتی می‌اومدی بالای میزم و فایلی که داشتم روش کار می‌کردم و به هم می‌ریختی،برای زمانی که نظرمون راجع به بچه‌ها رو به هم می‌گفتیم و ریسه می‌رفتیم.دلم برای وقتی که با هم دوست بودیم و بهت حسی نداشتم تنگ شده ب عزیزم.اما تو نامردی کردی،به من حرف‌هایی زدی که نباید،کارهایی کردی که نباید و من رو وابسته‌ی خودت کردی و حالا بعد این همه وقت حس می‌کنم بهت حس پیدا کردم.اما درست زمانی که با هم دعوا کردیم و دوستی‌مون خراب شد.کاش می‌تونستم بهت بگم چه قدر پایان نداشتن رابطه‌ها برام سخت و طاقت فرساست.دلم می‌خواد بیای و با هم حرف بزنیم.تو خودت می‌دونی چی کار کردی که قلب من رو خیلی شکستی اما می‌خوای با بی‌محلی من رو تنبیه کنی؟واقعا چه فکری با خودت کردی که این رفتار رو با من می‌کنی.کاش آنقدر ترس از دست دادن نداشتم که بخوام آدم‌های دوست‌داشتنی زندگیم رو از دست بدم.کاش خدا خودش معجزه کنه،به دلت بندازه بیای و با هم حرف بزنیم و لااقل رابطه رو انسانی و با گفت‌و‌گو تموم کنیم.چون من اینجا دارم له میشم.کاش برگردی تو.


سما نویس ۰۴-۵-۱۷ ۰ ۲ ۴

سما نویس ۰۴-۵-۱۷ ۰ ۲ ۴


خدا رو شکر که موهبت نوشتن هست،اینکه می‌تونم بنویسم و خودم رو رها کنم.نوشتن باعث تغییر شرایط نمیشه اما لااقل بهت احساس رهایی میده.

دلم می‌خواد برای خدا بنویسم.بهش بگم که ازش دلخورم،بگم حتی اجازه نمیدی بهم گریه کنم مگه این قفل شدگی باید تا کجا ادامه داشته باشه؟میگی نمی‌تونم این آدم‌ها رو داشته باشم؟اوکی.من هم ازت می‌پذیرم اما تو حتی اجازه نمیدی من گریه کنم یا احساساتم رو بروز بدم.من خسته‌ام،دلم گرفته،اما حتی نمی‌تونم تو خلوتم گریه کنم.دوست دارم برای خودم کاری کنم اما شناختی از احساساتی که دارم تجربه می‌کنم،ندارم.

دلم می‌خواد سرکار نرم.برم یه استراحت خوب،دلم یه اتفاق خوب،یه معجزه می‌خواد.

خدایا اگر این اسمش محافظت از منه،من این محافظت رو نمی‌خوام.وقتی هر سال دارم مثل شمع آب میشم و هیچی به هیچی،من این محافظت رو نمی‌خوام.وقتی می‌بینم ناراحتی من براش مهم نیست و دیدش به من دید خوبی نیست اما برای اون نه.دلم می‌خواد یک بار دیگه برای خودم گریه کنم اما توانایی این هم از من گرفتی.دیگه مثل سابق رقیق نمیشم و این بدترین مجازاتی هست که می‌تونی من رو بکنی.قلبم گرفته خدا.مچاله هستم.دلم حال خوب میخواد.دلم میخواد اون هم بیاد ناز من رو بکشه،بگه چی شده،بگه اشتباه کرده و لااقل یک توضیحی بیاره مثل کاری که با «سین»کرد.دوست دارم من هم حس کنم دخترم.خواسته زیادیه؟اگر اسمش محافظته،داره بدتر من رو،روانم رو دچار فروپاشی می‌کنه.

خدایا من باز هم دچار فروپاشی شدم.کاش این شکلی نمیشد.

 


سما نویس ۰۴-۵-۱۳ ۱ ۴ ۳

سما نویس ۰۴-۵-۱۳ ۱ ۴ ۳


راسته که میگن هر  چی کمتر بدونی راحت تری.البته این اطلاعاتی که به دستم رسید،خود خواسته نبود،خیلی رندوم یکی از بچه ها تو سرکار من رو نشوند و برام تعریف کرد.اینکه آخر هفته چی به سرم گذشت و چه قدر اضطراب رو تحمل کردم بماند چون واقعیت توان بیانش رو ندارم،عاجزم از اینکه بگم چه قدر حالم بده  حس میکنم تاریخ دوباره تکرار شده و باز به این جمله میرسم که تو اگر درست رو پاس نکنی،زندگی انقدر با فرم های مشابه اون درس از تو امتحان میگیره تا بالاخره آدم بشی و درست رو پاس کنی.اما من بعضی وقت ها به این هم شک میکنم چون هر چه قدر بالا پایین میکنم می بینم من جز اینکه بلد نیستم با جنس مخالف چه طوری ارتباط برقرار کنم،کار اشتباه دیگه ای مرتکب نشدم.شاید بگی همین هم گناه نابخشودنی هست،آره می دونم رفیق!اما میخوام بهت بگم من اونها رو مثل دخترها می بینم و همون شکلی طرح رفاقت می ریزم بعدش هم سر همین موضوع صدمه می بینم.چون بلد نیستم مدل پسرونه/مردونه با اونها رفتار کنم.چون نه اونقدر توانایی دارم که کاری کنم که کسایی که دوست شون دارم جذب من بشن،نه اونقدر جذاب هستم که اونها بخوان سمت من بیان.حقیقتاً دیشب به یکی از دوست هام گفتم که انگاری من سیاه لشگر این دنیام.اومدم که زمین خیلی هم خالی نباشه وگرنه هیچ چیز زندگی من شبیه زندگی نرم آدمیزادی نیست.همینی هم که نشون میدم گاهی اوقات واقعیت نداره و فقط تصویری از خودِ رویاییم هست که دارم نمایشش میدم.

توان تعریف جزئیاتی که سرکار افتاده رو ندارم،نمی دونم از کجا شروع کنم،کجا تمومش کنم.فقط میخوام بهتون بگم اضطرابی که داشتم،شدیدتر برگشته،تصوراتم داره برمیگرده و من دوباره رفتم تو همون لوپ بیمار از دست دادن و تنهایی و تپش قلب.دوست ندارم پمپاژ ناامیدی باشم برای هر کسی که من رو میخونه اما من جز اینجا هیچ جای دیگه ای حرف نمیزنم،شاید خیلی شلوغ کنم و بخوام از اتفاقاتی که برام افتاده بگم و سر صدام به قولی زیاد باشه اما حرف دل من رو هیچ کس نمیدونه.برای همین میخوام اینجا بنویسم،از ترس هام بگم،از تنهایی با فشار بیشتری که قراره بهم تحمیل بشه،از تپش قلب،از طرد شدگی،از بی محلی،از اضطراب،از تلاش برای جلب توجه و نادیده گرفتن شدن از طرف اون،اونی که پشت خودش هزار و یک حرف هست اما از توجهی که به من داشت و منی که بانک نوازشیم خالی بود،جذبش شدم.حالا همون طور که تحمیلی جذب شدم،باید تحمیلی هم تنها بمونم چون اون هم با من بد کرد.اما این قفل شدگی لعنتی که نمی دونم سر و کله ی نحسش از کجا پیدا شد نمیذاره حتی من راحت دو قطره اشک بریزم.تمام آخر هفته به آینه زل زدم،خودم رو نگاه کردم،آهنگ های دامبولی مسخره گوش دادم،آهنگ های خیلی غمگین گوش دادم،تا شیش صبح رو تختم به سقف زل زدم،شب ها تا صبح بیدارم موندم و روزها جنینی رو تخت به خودم پیچیدم که فقط بگذره و شنبه بشه که آروم بشم.آخر سر اونی که من رو اذیت کرد و اونی که باهاش رفیق بود،دوباره دوست میشه و این وسط من میمونم.

خدایا من تحمل یک داستان دیگه رو ندارم،در توان من نیست.خودت به خیر بگذرون و بذار من هم حس کنم یک دخترم!برای یک بار هم که شده بذار حس کنم دخترم.این تنها خواسته ی من از تو هست.

پ.ن:لپ تاپی که باهاش تایپ کردم،نیم فاصله رو از من نمی پذیره:)))


سما نویس ۰۴-۵-۱۲ ۲ ۲ ۳

سما نویس ۰۴-۵-۱۲ ۲ ۲ ۳


برای یکشنبه هفته آینده وقت دکتر گرفتم و امیدوارم که بتونه حالم رو بهتر کنه و باعث بشه مسیر جدیدی پیش روی من باز بشه.راستش رو بخوام بگم اوضاعم با قبل فرق چندانی نکرده اما حداقل این هفته رو با حس بهتری شروع کردم.یعنی حداقل سعیم رو کردم که احساس بهتری نسبت به خودم و اوضاع احوال داشته باشم.اتفاقاتی افتاده که راستش نمی‌تونم اینجا دربارش صحبت کنم اما لازمه بگم که باعث شد من یک تکونی بخورم و به این فکر کنم که من دارم با زندگیم چی کار می‌کنم؟!

امروز یک مصاحبه‌ای شنیدم که مصاحبه شونده هم نام من بود و باید بگم این باعث شد دلم برای خودم تنگ بشه و به این فکر کنم که من قبل‌تر چه قدر آدم متفاوت تر از حال یا حداقل شبیه تر به خود واقعیم بودم.برای همین دارم سعی می‌کنم یعنی بهتر بگم دارم تمام سعیم رو می‌کنم که روتین ها و عاداتی که قبل‌تر تو زندگیم داشتم رو به روتینم برگردونم تا حس بهتری نسبت به زندگی داشته باشم.برام خیلی عجیبه که کسی درباره بحران‌های احتمالی یا عادات ناسالمی که به تدریج در زندگی بعد سرکار ممکنه برای آدمها اتفاق بیفته،صحبت نمی‌کنه.من از وقتی رفتم سر کار روز به روز از خودم فاصله گرفتم و اصلاً یادم رفت که من برای چی می‌خواستم وارد دنیای بزرگسالی بشم و اصولاً چه اهدافی داشتم.احساس می‌کنم به خودم اومدم و دیدم که ای داد بر من عمر چی شد؟داره به سرعت برق و باد میگذره.ما داریم شب رو صبح می‌کنیم و صبح رو شب می‌کنیم بدون اینکه به کارهایی بگذرونیم که دوست داریم.انگار از یک جا به بعد به زندگی کارمندی عادت می‌کنی و صرفاً داری برای بقا می‌جنگی.حس میکنم الان که نزدیک به دو سال از روزی که رفتم سرکار میگذره،باید به خودم یادآوری کنم که من چه آدمی با چه علایقی بودم و سعی کنم همشون رو کم کم وارد روزمره خودم بکنم.اما لازمش اینه که من قبلش حال روحیم رو خوب کنم.برای همین بعد یکسال این تصمیم معوقه رو گرفتم و برای خودم نوبت دکتر گرفتم.گرون هست اما امید دارم که می‌تونم حالم رو بهتر کنم و به روزهای بهتر امید داشته باشم.بعضی وقت‌ها یادم میاد که من چه قدر خودم رو دوست دارم و باید این خود دوستی رو از سر بگیرم.دیروز که همون اتفاقاتی افتاد که گفتم من رو تکون داد،به خودم نهیب زدم و گفتم دختر تو هر طوری که شده باید خود دوستی رو تقویت کنی و برای اقل کم یک ماه که شده به دید دیگه‌ای با خودت رفتار کنی و فکرت رو تغییر بدی.چون تو می‌تونی فقط کافیه که بخوای.

 

«ب»رو مثل یک همکار ببین،حتی مثل یک دوست نه.نه بیشتر از همکار و نه کمتر از اون.درست مثل روزهای قبل.این اولین اصلی هست که برای خوددوستی باید انجام بدی عزیز من.اولین و البته مهم‌ترین.

پ.ن:دلم یک گریه حسابی می‌خواد.از اینا که بعدش سبک میشی و بلند میگی آخیش!


سما نویس ۰۴-۵-۰۲ ۱ ۳ ۳

سما نویس ۰۴-۵-۰۲ ۱ ۳ ۳


آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.