a بایگانی مهر ۱۴۰۰ :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۶ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

«دل‌شکسته که دوباره نمی‌شکند.»

      خیرالنساء؛قاسم هاشمی نژاد

 

پس چرا دل من امشب دوباره شکست؟

 

 


سما نویس ۰۰-۷-۲۶ ۶ ۱۷ ۲۴۱

سما نویس ۰۰-۷-۲۶ ۶ ۱۷ ۲۴۱


 

این تصویر را حتی اگر یک عکاس غیر حرفه‌ای هم ببیند،کلی ایراد می‌گیرد.نه اینکه وسواسی باشد،نه.تصویر پر از ایراد است.کادر بندی‌اش درست نیست.معلوم نیست سوژه چه چیزی‌ست؟کتاب‌خانه‌ که کج افتاده است یا کفش‌هایِ نو پای عکاس؟شاید هم لباسِ تنش؟معلوم نیست.

البته فرش زیر پایش هم قشنگ است.شاید اصلاً هدف از گرفتن این عکس همین باشد که فرش معلوم شود و کتاب‌خانه و کفش همه‌اش بهانه باشد.

اما برای کسی که این عکس را ثبت کرده،پر از حس قشنگ است.پر از حس شروع،پر از حس امید به زندگی‌ست.وقتی پایِ حس خوب درمیان باشد دیگر میزانسن،کادر بندی و هر چه که مربوط شود به عکس و عکاسی زیر سوال می‌رود.دیگر چه فرقی میکند یک عکاس حرفه‌ای آن را ثبت کرده باشد یا یک آماتور که جز لنز دوربین گوشی،پشت لنز دیگری قرار نگرفته باشد.اصلاً گاهی از نظرم سوژه هم اهمیت خودش را از دست می‌دهد و آن حسی که از پشت دوربین،یعنی عکاس دریافت می‌شود،اهمیت بیشتری دارد.عکس‌ها با آدم‌ها صحبت می‌کنند.می‌شود از دیدن یک عکس متوجه شد عکاسش آن لحظه حالش خوش بوده یا ناخوش؟سر کیف بوده یا سازش ناکوک بوده.اصلاً برتری عکس نسبت به فیلم برای من همین است.عکس‌ها در سکوت حرف‌هایی را انتقال می‌دهند که فیلم‌ها با هزار جار و جنجال از انتقالش باز می‌مانند.

من عکاس این عکسم.صاحبّ این عکس کج و کوله من هستم.سه ساعت بیشتر نیست که ثبتش کردم،در یکی از کتاب‌فروشی‌های تهران که یک ماه است افتتاح شده،کنار قفسه‌ی «نقد ادبی».قبلش از سردردهایِ وحشتناکی که به بدنم حمله می‌کرد،داشتم جان می‌دادم و برای فرار از خوردن قرص از خانه زدم بیرون و اول به این فکر کردم که بهتر است چیزی بخورم و اولین گزینه،قهوه فروشی سر کوچه بود.قهوه‌هایش دقیقاً مطابق میل من است.نه آنقدر سرد است که دلت را گرم نکند نه آنقدر گرم است که سقف دهانت را بسوزاند و تا یک هفته خوردن هر چیزی را برایت حرام کند.نه آنقدر تلخ است که زهرمار باشد،نه آنقدر شیرین که بزند زیر دلت.اندازه‌ی اندازه است.خیلی شلوغ نیست.یک فضای دو در دو است داخل یک نان فروشی.قهوه را از پیشخون که رو به خیابان است سفارش می‌دهی و چند دقیقه طول می‌کشد تا آماده شود.صاحبانش،دو پسر جوان نه چندان خوش‌رو هستند.اما تحمل اخلاق‌شان به خوش‌مزگی طعم قهوه می‌ارزد.

مقصد بعدی،همین کتاب‌فروشی بود.این کتاب فروشی دو طبقه داشت که طبقه دومش به دردِ من نمی‌خورد،لوازم‌التحریر فروشی بود و من اصلاً اهلش نیستم.اما طبقه اولش،بهشت من بود.بعد از مدت‌ها رفته بودم کتاب‌فروشی و حالم خوب شده بود.راستش تا حدی هم به خودم افتخار کردم که خیلی از کتاب‌ها رو خوندم.ترسیدم از اینکه نکنه به قدر کافی ازشون بهرمند نشده باشم اما به هر صورت مهم این بود که در هر دوره زمانی که نیاز بوده،مطالعه‌شون کردم.خلاصه میون قفسه‌ها می‌چرخیدم و وقتی به «ادبیات جهان»و «تازه‌های نشر»می‌رسیدم،توقف می‌کردم و مشغول می‌شدم.

سه کتاب خریدم که وقتی تموم‌شون کردم،به بخش«کتاب‌خانه سما» اضافه‌ می‌کنم.یکی از اون‌ها از نویسنده محبوبم هستش و خب آگاهم به اینکه با چه ادبیاتی آشنا هستم اما دو کتابِ دیگه نویسنده‌های معروف اما برای من ناآشنا هستند و این برای من بعد از مدت‌ها جذاب‌تر هست.

ایستگاه بعدی جهت زیبا‌ ساختن جمعه‌ای که با سردرد و اضطراب گذشت،پیاده روی کردن بود.خدا لطف کرد و پنج کیلومتر راه رفتم.شاید هم بیشتر.اما خلاصه که غم و غصه‌های هفته رو به طبیعت سپردم و خودم برگشتم.خودم با حس امید و دوباره شروع کردن برگشتم.

پ.ن:من اهل شرکت کردن تو چالش نیستم.این عکس هم امروز گرفتم و بعدش فکر کردم می‌تونه به دردِ این چالش بخوره.با یک تیر دو نشون زدم و هم دعوت آرامش عزیزم رو با کمال میل پذیرفتم،هم  بعد از مدت‌ها از روزانه‌هام نوشتم.

پ.ن:دعا فراموش نشه.


سما نویس ۰۰-۷-۲۳ ۵ ۱۴ ۲۷۲

سما نویس ۰۰-۷-۲۳ ۵ ۱۴ ۲۷۲


کاش اگر دانشگاه‌ها حضوری شد،حتی اتفاقی هم نبینمش،حتی اسمش هم از دیگرون نشنوم.توانایی رو‌به‌رویی باهاش رو ندارم.


سما نویس ۰۰-۷-۱۸ ۲ ۱۳ ۲۴۹

سما نویس ۰۰-۷-۱۸ ۲ ۱۳ ۲۴۹


سه شنبه صبح گوشیم رو خاموش کردم.به خودم قول دادم تا امروز روشن نکنم و سر قولم هم موندم.دلم می‌خواست خودم رو شده حتی برای دو سه روز از شر این گوشی خلاص کنم.میگم شر،چون چند وقتِ این گوشی برایِ من خیر نداشته.قیدش رو زدم و خاموش گذاشتمش زیر پنجره.ارتباطم رو با همه قطع کردم و به خودم رجوع کردم.برای یک مدت نسبتاً بلندی برنامه ریزی کردم و از همون سه شنبه قدم‌های کوچیکی رو برای عملی‌شدنش برداشتم.روزی چهار ساعت ویولن تمرین کردم.هم کنسرتویی که جدیداً یاد گرفتم رو تمرین کردم هم کنسرتوهای قدیمی.وقتی ضبط شده‌ی پیانوی قطعات رو پخش می‌کنم و خودم با ویولن می‌زنم،خیلی حالم خوب میشه،خیلی زیاد.یکی از کارهایی که مدت ‌ها بود پشت گوش می‌انداختم رو تیک زدم،هر روز پیاده‌روی رفتم،درس‌هام رو خوندم و خودم رو به اساتید رسوندم تا آخر ترم دوباره به چه کنم چه کنم نیفتم.البته هنوز بخشیش مونده که راستش هم فرصت انجامش نبود هم طاقتش.

یک کتابی که مدت‌ها بود درباره‌ی طرحواره درمانی می‌خوندم رو به سرانجام رسوندم و هفته آتی می‌خوام جهت تثبیت مطالب،مرورش کنم و تا حدی هم تمرین‌های کتاب رو انجام دادم.رمانم هم که بعداً ازش می‌نویسم رو خوندم و هیچ کلمه‌ای برای توصیف قلم احمد محمود ندارم پس ازش عبور می‌کنم.

راستش این چند روز که گوشیم خاموش بود،دلم برای کسی تنگ نشد.دوست نداشتم حال کسی رو بپرسم یا احوالات خودم رو به کسی بگم.دوست نداشتم با کسی صحبت کنم،ابداً.با آدم‌های واقعی اطرافم،خوش برخورد بودم.تحملم بیشتر شده بود و بهتر می‌تونستم رو احوالات خودم کنترل داشته باشم.تسلطم به حالم بهتر شده بود و این برای من خیلی شایسته تقدیره.کاش زمونه مجبور‌مون نمی‌کرد تا به این گوشی‌ها و این فضاها دسترسی داشته باشیم و من می‌تونستم بیشتر گوشی رو خاموش کنم.آرامشی که داشتم،وصف‌نشدنی بود.فاصله گرفتن از دنیای آدمها بعضی وقت‌ها برای من مثل مسکن عمل میکنه.

پ.ن:چه خبرا؟

 


سما نویس ۰۰-۷-۱۶ ۵ ۸ ۲۲۶

سما نویس ۰۰-۷-۱۶ ۵ ۸ ۲۲۶


 

آقای ب:یه بارم موسیقی ایرانی بگذار تو اینستات ما ببینیم.

من:می‌دونید که خیلی دوست ندارم.ولی چشم.اصلا از شما می‌گذارم.

آقای ب با خنده:نه.نمی‌خواد.کلاس صفحت میاد پایین!

من:ای باباا.این طوری نیست به خدا..

آقای ب:به من نگاه می‌کند.

من:خدانگهدارتون.

آقای ب:ببین راستی!خیلی مواظب خودت باشی‌ها..!

پ.ن:و من هزاران بار این مکالمه کوتاه را در ذهنم مرور کرده و هر بار لبخندی گشادتر از دفعه قبل می‌زنم.


سما نویس ۰۰-۷-۰۵ ۷ ۱۶ ۳۲۶

سما نویس ۰۰-۷-۰۵ ۷ ۱۶ ۳۲۶


نمی‌دانم چند عنوان دیگر باید منتظر بمانم تا چیزی را بنویسم که مدت‌هاست کلماتش را در ذهنم کنار هم می‌چینم و پاک می‌کنم و دوباره از نو می‌نویسم.نمی‌دانم چه قدر باید منتظر بمانم.اما شنیده‌ها نشان می‌دهد که قرار است به زودی اتفاقات خوشی رقم بخورد.بوی یک اتفاق بسیار خوشایند خانوادگی به مشامم می‌خورد.چیزی شبیه که نه،عین همان که سال‌هاست منتظرش هستم،هستیم..

اگر همه چیز تا عید همان طور پیش برود که باید،اتفاق بزرگی برای زندگی خانواده مادری‌ام رخ می‌دهد.اتفاقی که باعث خوشحالی همه‌ی ما می‌شود.امشب زمزمه‌هایی بود.با دختردایی و پسردایی‌ام خیال‌بافی می‌کردیم و به خودِ متوهم‌مان می‌خندیدیم.

آخر شب به آسمان نگاه کردم و بهش گفتم:« تو الان می‌دونی چی میشه.از همه چیز خبر داری و با خیال راحت برای خودت نشستی و به ما می‌خندی.تو به ما می‌خندی چون می‌دونی بهترین ها رو نصیب‌مون خواهی کرد.اما ما بنده‌ایم و ناآگاهی تو ذات‌مونه.»گفتم:« ببین ما نمی‌دونیم صلاح‌مون چیه.اما تو از دل خانواده‌ما,علی الخصوص جوون‌تر هامون خبر داری.پس من دعا می‌کنم که صلاحت با خواست ما یکی باشه..ولی تهش امر،امر شماست.هر چی شما بگی اوستا کریم.ما تسلیمیم.

پ.ن:«خدایا،ما را آن ده که آن به»

(با عرض پوزش از خواجه عبدالله انصاری برای تغییر «من»به«ما»)

پ.ن:التماس دعا دارم به مقادیر زیاد!

 


سما نویس ۰۰-۷-۰۳ ۲ ۱۵ ۲۳۰

سما نویس ۰۰-۷-۰۳ ۲ ۱۵ ۲۳۰


آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.