گفتنی زیاد دارم،دوست دارم بشینم بنویسم که این روزها رو یادم نره اما وقتش رو پیدا نمیکنم.امروز و این لحظه خیلی بهم فشار عصبی وارد شد،حس کردم اگر ننویسم نمیتونم روز رو به سلامت به پایان برسونم.
حق این روزهای من این نیست،این نیست که با غصه بیدار بشم و با غصه بخوابم.حق من این بلاتکلیفی نیست،این زندگی پرفشار نیست،این بدو بدو های بیثمر نیست.دیروز مدام با خودم میگفتم من به شادی نیاز دارم،من به شادی نیاز دارم.حق من این تپش قلب نیست.الان سرکار هستم و نمیتونم مفصل بنویسم از آنچه به من میگذره اما هر دقیقه تا مرز فروپاشی میرم و بعد دست خودم رو میگیرم.انگار روی سینهی من یک وزنه صد کیلویی گذاشتند.
صبح ساعت پنج و سی بلند شدم و نماز خوندم فقط برای اینکه شاید کمی دلم آروم بگیره.به نیت حضرت زهرا خوندم.آخه مگه میشه من در خونهی همتون رو بزنم و کسی در رو برای من باز نکنه؟تو به من بگو میشه؟