a بایگانی آبان ۱۴۰۴ :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۳ مطلب در آبان ۱۴۰۴ ثبت شده است

برای اینکه بتونم از این دوران به سلامت عبور کنم،آنلاین با یک دکتر ارتباط گرفتم و برام قرص تجویز کرد تا یک مدت مصرف کنم.این رو میدونم که یکی از عوارض این قرص های ضد افسردگی و اضطراب اینه که احساساتت رو قفل میکنه.دیگه کمتر از چیزی ناراحت میشی،نمیتونی گریه کنی و وارد یک دوره ی طولانی بی حسی میشی که من این چند وقت اخیر مدام درگیرش بودم.اما راستش بین افسردگی و بی حسی،بی حسی رو انتخاب کردم.

پذیرش یکی از سخت ترین کارهای جهانه.من خسته شدم از پذیرفتن،خسته شدم از اینکه به دلم بگم خب به صلاح نبوده،حتمن قسمتت نبوده،خدا یکی بهترش رو گذاشته کنار.من نمیتونم اینا رو به دلم بگم،نمیتونم خودم رو با این حرف ها راضی کنم.من ازش خواستم بشه،حالا که این شکلی شده میگم من تسلیمم و راضی ام به رضای تو.اما تو هم راضی نباش که من رو تو این حال ببینی،تو هم راضی نباش که جوونی این شکلی بگذره،تو هم راضی نباش من هر روز آب بشم و تو خودم برم،تو هم یک کاری کن برای من.تو خدایی،تو بزرگی.تو برای من یک کاری کن.

انقدر خودم رو آماده کردم که با هر شادی شاد نشم که اگر نشد تو ذوقم نخوره،شرمنده ی خودم شدم.الان نمیدونم منتظرش باشم یا نه؟

همین.

ولسلام.

 


سما نویس ۰۴-۸-۲۸ ۱ ۲ ۶۴

سما نویس ۰۴-۸-۲۸ ۱ ۲ ۶۴


من خیلی دعا کردم که بشه،خیلی راز و نیاز کردم،نذر کردم،به خاطرش تا مشهد رفتم و تو حرم یک روز کامل نشستم و شب برگشتم که فقط بهش بگم من میخوام بشه.از یک ماه میگذره که هر روز به خدا التماس میکنم که خدایا این سری بشه.روز و شبهای سختی هم گذروندم،از زندگی شخصی افتادم و خلاصه که هر چه توان داشتم رو برای خواستنش خرج کردم.دیشب اما واقعیت یک آن به خودم اومدم و دیدم که هر چیزی که برای من مقدر شده باشه به من میرسه،کیلومترها رو طی میکنه تا بیاد در خونه من و نصیبم بشه.فقط اگر خدا بخواد که مال من بشه.اما از آن روز که خدا نخواد،حالا من هر کاری هم که بکنم قسمتم نمیشه.برای همین دیگه تلاش اضافی نمیکنم،دیگه دوست ندارم حتی براش دعا کنم،همه چیز رو میسپارم دست خدا و میرم سراغ زندگیم.میرم سراغ زندگیم و منتظر میمونم تا ببینم خدا برای من چی مقدر کرده.

 

و السلام.

 

 


سما نویس ۰۴-۸-۱۹ ۱ ۴ ۴۰

سما نویس ۰۴-۸-۱۹ ۱ ۴ ۴۰


گفتنی زیاد دارم،دوست دارم بشینم بنویسم که این روزها رو یادم نره اما وقتش رو پیدا نمی‌کنم.امروز و این لحظه خیلی بهم فشار عصبی وارد شد،حس کردم اگر ننویسم نمی‌تونم  روز رو به سلامت به پایان برسونم.

حق این روزهای من این نیست،این نیست که با غصه بیدار بشم و با غصه بخوابم.حق من این بلاتکلیفی نیست،این زندگی پرفشار نیست،این بدو بدو های بی‌ثمر نیست.دیروز مدام با خودم می‌گفتم من به شادی نیاز دارم،من به شادی نیاز دارم.حق من این تپش قلب نیست.الان سرکار هستم و نمی‌تونم مفصل بنویسم از آنچه به من میگذره اما هر دقیقه تا مرز فروپاشی میرم و بعد دست خودم رو میگیرم.انگار روی سینه‌ی من یک وزنه صد کیلویی گذاشتند.

صبح ساعت پنج و سی بلند شدم و نماز خوندم فقط برای اینکه شاید کمی دلم آروم بگیره.به نیت حضرت زهرا خوندم.آخه مگه میشه من در خونه‌ی همتون رو بزنم و کسی در رو برای من باز نکنه؟تو به من بگو میشه؟


سما نویس ۰۴-۸-۱۳ ۱ ۴ ۱۹

سما نویس ۰۴-۸-۱۳ ۱ ۴ ۱۹


آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.