a بایگانی مرداد ۱۴۰۰ :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۵ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

پسر یکی از دوست‌های خانوادگی‌مان که بیست و پنج سالش است،دوهفته پیش به کرونا دلتا مبتلا شد.با دوستانش یک سفر یک روزه به قزوین داشتند و آنجا انقدر حالش وخیم می‌شود که از آنجا با اورژانس به تهران می‌‌آید..هشتاد درصد ریه‌اش درگیر بیماری شده بود..پدر،مادر و خواهرش هم مبتلا شده بودند..آن‌ها در خانه قرنطینه شدند اما امیر علی به آی سی یو می‌رود..با لوله به او غذا می‌دادند.پدر و مادرش در ‌گوشه‌ی خانه افتاده بودند و یکی از افراد فامیل‌شان در به در کل داروخانه‌های تهران بود تا بتواند برای چهارنفرشان آمپول پیدا کند..مادر خانواده با اینکه حالش تعریفی نبود و ریه او هم هرچند کم اما به دلتا آلوده شده بود،هر روز نفس زنان با چندین لایه ماسک خود را به بیمارستان می‌رساند و پشت در آی سی یو منتظر می‌ماند..درصد هوشیاری امیر علی پایین آمده بود و یک هفته‌ای را در کما بود..اما آن یک هفته،یک هفته‌ی معمولی نبود.هر روزش هزار روز بود..به سختی می‌گذشت.تلفن که زنگ می‌خورد،قلبم از جا کنده میشد،اخبار مرگ و میر را که می‌خواندم پاهایم سست می‌شد.احساس می‌کردم تمام آرزوهایم برای این زندگی ارزش‌شان را از دست می‌دهند وقتی پای جان یک انسان درمیان باشد.چه رسد که آن،یک انسان جوان باشد،جوانی که برای مردنش خیلی زود است.این یک هفته خودم را و تمام آنچه از زندگی می‌خواستم را فراموش کردم و تا وقت خلوتی گیر می‌آوردم برای امیرعلی دعا می‌کردم..مامان یک شب تا نیمه‌های شب نماز خواند و برایش دعا کرد..گفت من مطمئنم حالش خوب میشود.برایش نذر کرد و گفت خدایا روی من را بگیر.این پسر را به مادرش دوباره ببخش...

من و مامان تا حالا امیر علی را ندیده‌ایم.حتی اسمش را هم تا قبل از این نمی‌دانستیم..فقط  تصور یک جوانِ بیست و اندی ساله در تخت بیمارستان که در کماست و مادرش هم پشت آن در هر روز از عمرش کم می‌شود،برای‌مان زجرآور بود..انگار کرونا،قلب‌هامان را به هم نزدیک کرده.انگار طاقت حتی یک سرفه‌‌ی هفت پشت غریبه را هم نداریم.انگار بخواهیم خودمان را به آب و آتیش بزنیم تا این لعنتی را از بین ببریم.اما!اما چه کنیم که کاری از ما مردمان معمولی برنمی‌آید.

دیروز ظهر غم سراسر وجودم را بلعیده بود.شک کردم که برای ادامه زندگی آماده‌ام یا نه..ترسیده بودم..از این قتل عام ترسیده بودم..این فکر که نکند یک روز از خواب بلند شوم و یکی از عزیزانم نباشد مثل خره به جانم افتاده بود و مرا رها نمی‌کرد.این که خودم فردا نباشم انقدر آزاردهنده نیست که من باشم و عزیزم نباشد.غصه دار عالم بودم و از صبحش که از خواب بلند شده بودم،از اتاقم بیرون نرفته بودم و در تختم غلت می‌خوردم..خبرها را می‌خواندم و قلبم فسرده شده بود که صدای مامان را شنیدم که بلند بلند با جیغ و گریه می‌گفت:«خدایا!شکرت.خدایا!شکرت!»بعد هم در اتاقم را باز کرد و گفت:«امیر علی!امیر علی!چشماش رو باز کرد..غذا هم خورده و به لوله ها هیچ احتیاجی نبوده..خدایا شکرت!خدایا شکرت.ایشالا زودتر خوب خوب بشه که من برم نذرم رو ادا کنم...خدایا شکرت.»

مامان تا شب هر چند دقیقه یک بار چشمانش از اشک،پر و خالی می‌شد و خدا را شکر می‌کرد.

من هم خیلی خوشحال بودم،خیلی زیاد.البته که امیرعلی هنوز کامل بهبود پیدا نکرده اما باز هم جای شکرش باقیست.

پ.ن:الهی!روزگار سختی شده.بیشتر هوامون رو داشته باش.

پ.ن:عنوان را از پیج یک عزیزی که دوست داشتم،کپی کردم.


سما نویس ۰۰-۵-۲۲ ۹ ۲۱ ۳۶۷

سما نویس ۰۰-۵-۲۲ ۹ ۲۱ ۳۶۷


لعنت به این حمله پنیک.وقتی هم می‌گیره قصد رها کردن نداره بزرگوار..

کاش بدونه من کلی کار دارم و باید زودتر حالم خوب شه.

 


سما نویس ۰۰-۵-۱۶ ۱۰ ۱۴ ۳۶۶

سما نویس ۰۰-۵-۱۶ ۱۰ ۱۴ ۳۶۶


انگیزه این روزهات:

_:آقای ب 

دلیل تلاش هات:

_:آقای ب 

علت خوشحالیت:

_:آقای ب 

آدم دوست‌داشتنی زندگیت:

_:آقای ب 

همون که دوست داری تو زندگیت حفظش کنی:

_:آقای ب 

رسیدنت به مقصد مورد نظر:

_:خوشحال کردن آقای ب 

چی؟

آقای ب 

کجا؟

آقای ب 

کی؟ 

آقای ب.

خدایا آقای«ب» را در زندگی‌ام حفظ بگردان.آمین.

 


سما نویس ۰۰-۵-۱۳ ۹ ۱۱ ۳۸۳

سما نویس ۰۰-۵-۱۳ ۹ ۱۱ ۳۸۳


دلم تو یکی از تخت‌های بیمارستانی در بیروته که ارشا اقدسی اونجا خوابیده و منتظر دعای ماست تا خوب بشه..خدایا!خیلی غمگینم براش.خیلی.خودم هم فکر نمی‌کردم انقدر اذیت بشم..خدایا!قسم به این دونه‌های رحمتت،عمل فردای ارشا با موفقیت انجام بشه..دلم می‌خواد ارشا با پاهای خودش بیاد ایران..خدایا!به حق بنده‌های خوبت رومون رو زمین ننداز..


سما نویس ۰۰-۵-۱۰ ۱۶ ۲۴۱

سما نویس ۰۰-۵-۱۰ ۱۶ ۲۴۱


این روزها در حال کمک کردن به خودم هستم..تمام تلاشم رو دارم می‌کنم تا بتونم خودم رو به خودم برگردونم...ویولونم جای خیلی سختی رسیده.الان یک هفتست که دارم شب و روز تمرین میکنم و تونستم فقط سه خط و نیم از شش صفحه‌ای که باید یاد بگیرم رو درآرم تازه اون هم خیلی به دلم نَشِسته.استادم میگه طبیعیه و نباید خودم رو اذیت کنم اما من واقعاً دارم اذیت میشم چون خیلی سخته..خیلی زیاد.گردن درد گرفتم و راستش تمام تلاشم اینه که «ناامید»نشم..چون خیلی‌ها به همین نقطه که میرسن،جا میزنن و نمی‌تونن ادامه بدن..اما من دوست ندارم جا بزنم برای همین هم خیلی تلاش می‌‌کنم اما خب سخت هم هست برام.اما یک سختی دل‌نشینی هم هست..خصوصاً که دوست ندارم استادم که از من خیلی تعریف میکنه رو ناامید کنم.

.

دو هفته‌ی سختی رو گذروندم.خیلی سخت بود..احساسات مختلف رو تجربه کردم.سعی کردم هر اتفاقی که افتاده رو فراموش کنم و درکمال خوشبختی خیلی هم موفق بودم..نمازهام رو اول وقت خوندم و نگم از معجزه همیشگی نماز صبح که عمیقاً از ته دلم احساس می‌کنم با خدا ملاقات می‌‌کنم..برنامه ریزی کردم و تا حد مطلوبی هم جلو رفتم..هر روز پیاده‌روی رفتم و شاهد افزایش نشاط روحیم بودم..خیلی بیشتر از قبل سعی کردم بخندم،آهنگ‌های شاد گوش کنم و به خودم اجازه ندم که برای «شاد بودن»خجالت بکشم..برای همین شادی رو تمرین کردم..دروغ نمیگم،این وسط‌ها گریه هم می‌کردم که لازم بود..برای سبک شدن و رهایی لازم بود اما به خودم اجازه ندادم خیلی تو «غم و اندوه»بمونم...

.

برای ادامه مسیرم هم برنامه ریزی کردم،کارهای عقب موندم رو لیست کردم و برای تک‌تک‌شون ضرب‌الاجل تعیین کردم تا سر وقت به همشون برسم..منتظرم که ترم تابستونیم تموم بشه،اوضاع کرونا هم بهتر بشه تا بتونم با مامان برم شمال و یک هفته‌ای رو با خیال راحت و آسوده استراحت کنم...راستی.با خودم هم قرار گذاشتم که به خودم بی‌احترامی نکنم و حرف‌های منفی کمتر بزنم،کاری که قبل‌تر خیلی انجام می‌دادم و الان دارم به حداقل می‌رسونمش..

.

خدایا شکرت که آرامش رو به قلبم هدیه کردی.تو روزهای سختی که داشتم،نذاشتی کم بیارم.خودت راه رو بهم نشون دادی..الحق که تو نوری..تو نور زندگی بنده‌هاتی..خدایا!زندگی بدون تو چه قدر سخته..واقعاً اون‌هایی که به تو ایمان ندارن چه طوری زندگی می‌کنن؟؟خدایا شکرت.دلم می‌خواد بیام اون بالا بالا ها و سفت بغلت کنم..دوست دارم خدا.دوست دارم..

پ.ن:«افوض امری الی الله، ان الله بصیر بالعباد»

 

 


سما نویس ۰۰-۵-۰۹ ۴ ۹ ۳۱۸

سما نویس ۰۰-۵-۰۹ ۴ ۹ ۳۱۸


آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.