من آدم بیجنبهای هستم.نباید به من خبر خوشی که هنوز قطعی نشده رو بدید چون هیجانی میشم و دست از زندگی میشویم/میشورم.خلاصه که از صبح یک خبر خوب نصفه و نیمه بهم رسیده و اصلاً در پوست خودم نمیگنجم و ترسم از اینه که این خبر به واقعیت تبدیل نشه و من اذیت بشم.وقتی هیجان زده میشم هم خیلی زیاد صحبت میکنم و هم به تمام کارهای کرده و نکردم اعتراف میکنم.و بدتر از همهی اینها خیلی پرخور میشم برای همین جای همگی خالی دو بشقاب پر برنج خوردم انگار که از صبح کوه کنده باشم.حتی خیلی خوب درس هم نخوندم.انگار نه انگار که فردا یک امتحان و پس فردا دو امتحان خیلی مهم دارم.دور خودم میچرخیدم و انگار نه انگار که نه انگار.
اگر این خبر عملی بشه و اون اتفاق بیفته که خوبه.نمره هم فدای سر اون خبر خوش.ترسم از اینه که واقعی نباشه که البته خیلی این اتفاق افتاده اما الهی که این بار آخرین بار باشه و داستان ما به سر برسه.
وقتی این خبر رو شنیدم نیم ساعت بعدش بارون و تگرگ و برف اومد و خلاصه که تمام نعمات خدا ما رو غافلگیر کردند..دوست داشتم گریه کنم اما اشکم نمیاومد.شما جای من گریه کنید و دعا کنید که الهی همگی،دسته جمعی حاجت روا بشیم:)الهی آمین رو بلند بگو!
پ.ن:خدایا!من به هر خیری که به سویم میفرستی سخت نیازمندم!
پ.ن:خدایا!این امتحانات به خوشی بگذره!این هم بلند بگو آمین!
پ.ن:دوست داشتی کانال تلگرامم عضو شو:https://t.me/samaneviss