امروز ازت خبری شنیدم.دلم برات ریخت.مثل روز اول شدم که تو ساختمون اصلی دیدمت.انگار همه چیز برام مثل روز اول شد.خیلی از یادبردنت سخت بود اما من تمام تلاشم رو کردم.دو سال رنج کشیدم اما بالاخره تو ذهنم تمومت کردم.کسی که شروع کرد و ادامه نداد،من بودم.این کار هم برای حفاظت از خودم کردم،برای حفاظت از تو،برای آدمهایی که به ما مرتبط بودن.من خسته شدم از نقش بازی کردن.از اینکه تظاهر کنم که تو برام بیاهمیتی درحالی که این طور نیست.تو مهمترین آدمِ روزهای سختِ زندگی من بودی.تو شریفترین انسانی هستی که من میشناسم.تو میتونستی اون حرفها رو به آدم مشترک بینمون بزنی و رازدار من نباشی اما بودی.تو تمام این دو سال سکوت کردی.شاید بعدش یک رفتار خوبی با من نداشتی که قلبم شکست اما وقتی به عمقش فکر میکنم،میبینم تو کاری کردی که شاید حتی خود من هم در حق کسی انجام ندم.آدمها به تو برای بیمحلی که میکنی،دید خوبی ندارند اما تو بهترین کسی هستی که من میشناسم.از خودم بدم میاد وقتی آدمها پشتت بد میگن و من سکوت میکنم اما میدونم اگر خودت هم جای من بودی،شرایط رو درک میکردی.
امروز تمام اون سالنها من رو یاد تو مینداخت.امروز فهمیدم هیچ وقت هیچ احساسی از بین نمیره.کمرنگ میشه اما از بین نمیره.انقدر تحت شرایط احساسی قرار گرفته بودم که دوست داشتم در دم بهت پیام بدم اما جلوی خودم رو گرفتم.نخواستم مزاحم زندگیت بشم.فقط از خدا خواستم که فرصتی قرار بده که شده حتی یک بار دیگه ببینمت.میدونم بعیده اما دلم میخواد فرصتی پیش بیاد که ازت تشکر کنم.برای مردونگیت،برای رازداریت،برای احترامی که به من گذاشتی.آخه هیچ وقت فرصت نشد ازت تشکر کنم و بگم من حواسم به همه مهربونیهات هست.میترسم تو فکر مخالف کرده باشی.میترسم از اینکه فکر کرده باشی من رازدار نبودم و بند رو آب دادم.من دلم میخواد باهات صحبت کنم،دوست ندارم مزاحمت بشم فقط دوست دارم برات مسائل رو شفاف کنم.اما عاقبتش ممکنه آدم دیگهای که بین ماست رو ناراحت بکنه و این همون چیزیه که من رو دودل کرده.
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال
«فروغ فرخزاد»