a بایگانی ارديبهشت ۱۴۰۲ :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

تلاش‌هام برای گریه کردن بی‌فایده‌ست.هر کاری می‌کنم اشکم نمیاد.نیاز دارم گریه کنم.نیاز دارم انقدر توی خودم نریزم و به خودم فرصت بدم.گناه دارم.قبل‌تر هم گفته بودم که من آدم دردِدل نیستم.یعنی دوست‌هایی دارم که حرف‌های دل‌شون رو به من می‌زنن و می‌تونم بگم که شنونده‌ی خوبی هستم اما خودم یادم نمیاد که با کسی که درباره‌ی خودم و افکارم گپی زده باشم.بعضی وقت‌ها خیلی دلم می‌خواد این کار رو کنم اما نه بلدم و نه آدم امنی دارم.حتی با مامانم هم مثل سابق نمی‌تونم صحبت کنم.بچه‌تر که بودم خیلی بی‌پرواتر باهاش حرف می‌زدم اما الان قبل از هر حرفی هزاربار فکر می‌‌کنم.

تو این هفته‌ای که گذشت،سه کیلو وزن کم کردم.شاید تو هفت روز گذشته سر جمع دو وعده غذایی نخوردم از بس که حالم بد شد.همه چیز از قبل هم به هم ریخته‌تر شده.دیگه چیزی مثل سابق من رو خوشحال نمی‌کنه.حتی دیگه خیلی غمگین هم نمی‌شم.استرسم کنترل‌شدست اما ترس از زندگیم هم‌‌چنان سرجاشه.دست نخورده باقی‌ مونده.از دوست صمیمی‌م ناامید شدم.قلبم رو شکسته.به این فکر می‌کنم که تو یکسال گذشته من خیلی به دردِ دل‌هاش گوش دادم اما الان که بهش نیاز دارم،نیست.

نمی‌دونم اثر روز جمعه‌ست یا انباشت هیجان‌های تخلیه نشدمه که دوست دارم الان که تنهام،بلند بلند گریه کنم.اما خب تلاش‌هام بی‌ثمره.چون دریغ از یک قطره اشک.

.

یک ماه پیش رفتم ارکستری تست دادم.این ارکستر،خیلی مطرح هست.اکثر نوازنده‌هاش حرفه‌ای هستن.و حالا من هم کسی هستم که تو این ارکستر می‌نوازم.خیلی حس خوبیه.امیدوارم سرانجام خوبی هم داشته باشه.من که خیلی خرسندم از حضور تو این جمع.به استادم گفتم و خیلی تشویقم کرد.آقای «ح»،استاد ویولنم،رویکردش رو عوض کرده و به من حس بهتری سرکلاس میده.از بعد عید حتی بهتر هم شده و امیدوارم این روند رو ادامه بده چون کلاس موسیقی،محل کسب آرامشه و خب اگر قرار باشه اینجا هم اره بدیم و تیشه بگیریم که چه فایده؟

.

سعی می‌کنم کم‌تر به مرگ فکر کنم.این روزها خیلی ذهنم درگیر این مسئله شده و به نظرتون برای یک دختر بیست و دو ساله زود نیست؟چی به سرمون آوردن که باید به «مرگ و نیست شدن»فکر کنیم؟

خدایا من این روزها در سطحی از ناامیدی زیست می‌کنم که هیچ وقت تجربه نکردم.همیشه یک کورسویی برام باقی می‌موند اما الان اون هم از دست دادم.تو بهم قوت بده،بهم کمک کن تا بتونم حداقل همون کورسو رو برای خودم حفظ کنم.بعضی وقت‌ها که مودم پایین میاد و عصبی میشم به خدا میگم:«دمت حسابی گرم‌ها.ولی چشم‌آبی‌ها چی داشتن که ما نداشتیم؟ما تقاص چی رو پس می‌دیم؟»اما خب بعدش ساکت می‌شینم سرجام و سمای سرکوب‌گر درونم میگه:«ناشکری نکن.»

من هم میگم راضی‌ام به رضات.بعد هم ازت می‌خوام ایمانم رو قوی کنی که راه رو گم نکنم.خودتم که می‌دونی در حال حاضر چی می‌خوام،لازم نیست من چیزی بگم.پس همون لطفن:))))))

 


سما نویس ۰۲-۲-۲۹ ۷ ۴ ۲۲۸

سما نویس ۰۲-۲-۲۹ ۷ ۴ ۲۲۸


 


دیروز دوباره رفتم تو اون اتاق.اتاقی که برای اولین بار حس کردم عاشق یک آدم واقعی شدم.آدمی که تو فیلم‌ها نبود،روی صحنه کنسرت نبود،دست‌یافتنی بود و من هفته‌ای یک بار می‌دیدمش.آدمی که به من حس ارزشمندی می‌داد،حس مهم بودن.کسی که وقتی نوجوون بودم،روزی نبود که بهش فکر نکنم.

دیروز وقتی وارد اون اتاق شدم،دلم خواست گریه کنم اما خودم رو کنترل کردم.همه چیز مثل قبل بود.چیدمان اتاق هم حتی مثل سابق بود.دیروز متوجه شدم من بیشتر از اونکه وابسته آدمها باشم،وابسته مکان‌ها و اشیا هستم.انقدری که یک خیابون نام‌آشنا می‌تونه اشک من رو دربیاره یک آدم این قدرت رو نداره و حتی نمی‌دونم این نشونه‌ی خوبیه یا نه.دیروز گیج می‌زدم و تا شب دور خودم می‌چرخیدم.به دوستم پیام دادم و گفتم من حس می‌کنم برگشتم به پنج سال پیش.حس نوجوونی دارم.حس روزهایی که از صبح تا شب چارتار گوش می‌دادم،کتاب می‌خوندم،سیروان گوش می‌دادم،با «ن»صمیمی بودم،آخرهفته‌ها گریه می‌کردم،بی‌وقفه درس می‌خوندم تا از کسی کم نیارم،زبانم رو می‌خوندم،عاشق شدم و درنهایت با همه مشکلاتی که با خانواده داشتم،حس می‌کردم خوشبختم و خیلی امیدوار به آینده بودم.

دیشب سعی کردم زود بخوابم تا این حس و حال خیلی درونم جولان نده.اما صبح که چشم‌هام رو باز کردم،حس کردم عاشق شدم،هنوز شونزده سالمه،مدرسه میرم و عاشق رشته و معلم‌هام هستم.حس کردم همونی شدم که خیلی شاد بود،همونی که از اون سال به بعد اون همه تراما رو تجربه نکرد و به زندگی خوش‌بین بود.این حس تا الان که دارم می‌نویسم با منه.عصری رفتم جلوی آینه،آهنگ هندسه چارتار رو پخش کردم.پخش کردن همانا و یادآوری روزهای بربادرفته هم همانا.حالا گریه نکن،کی بکن.خلاصه که به یاد اون روزها اشک ریختم،دلم برای همه چیز تنگ شد و بعد به حال دیروزم خندیدم.به خودم قول دادم تمام این حس‌ها رو فقط تا آخر امشب تحمل کنم و از فردا برای سلامت روان خودم هم که شده،همه چیز رو فراموش کنم.


سما نویس ۰۲-۲-۰۵ ۸ ۱۸ ۳۱۵

سما نویس ۰۲-۲-۰۵ ۸ ۱۸ ۳۱۵


آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.