تلاشهام برای گریه کردن بیفایدهست.هر کاری میکنم اشکم نمیاد.نیاز دارم گریه کنم.نیاز دارم انقدر توی خودم نریزم و به خودم فرصت بدم.گناه دارم.قبلتر هم گفته بودم که من آدم دردِدل نیستم.یعنی دوستهایی دارم که حرفهای دلشون رو به من میزنن و میتونم بگم که شنوندهی خوبی هستم اما خودم یادم نمیاد که با کسی که دربارهی خودم و افکارم گپی زده باشم.بعضی وقتها خیلی دلم میخواد این کار رو کنم اما نه بلدم و نه آدم امنی دارم.حتی با مامانم هم مثل سابق نمیتونم صحبت کنم.بچهتر که بودم خیلی بیپرواتر باهاش حرف میزدم اما الان قبل از هر حرفی هزاربار فکر میکنم.
تو این هفتهای که گذشت،سه کیلو وزن کم کردم.شاید تو هفت روز گذشته سر جمع دو وعده غذایی نخوردم از بس که حالم بد شد.همه چیز از قبل هم به هم ریختهتر شده.دیگه چیزی مثل سابق من رو خوشحال نمیکنه.حتی دیگه خیلی غمگین هم نمیشم.استرسم کنترلشدست اما ترس از زندگیم همچنان سرجاشه.دست نخورده باقی مونده.از دوست صمیمیم ناامید شدم.قلبم رو شکسته.به این فکر میکنم که تو یکسال گذشته من خیلی به دردِ دلهاش گوش دادم اما الان که بهش نیاز دارم،نیست.
نمیدونم اثر روز جمعهست یا انباشت هیجانهای تخلیه نشدمه که دوست دارم الان که تنهام،بلند بلند گریه کنم.اما خب تلاشهام بیثمره.چون دریغ از یک قطره اشک.
.
یک ماه پیش رفتم ارکستری تست دادم.این ارکستر،خیلی مطرح هست.اکثر نوازندههاش حرفهای هستن.و حالا من هم کسی هستم که تو این ارکستر مینوازم.خیلی حس خوبیه.امیدوارم سرانجام خوبی هم داشته باشه.من که خیلی خرسندم از حضور تو این جمع.به استادم گفتم و خیلی تشویقم کرد.آقای «ح»،استاد ویولنم،رویکردش رو عوض کرده و به من حس بهتری سرکلاس میده.از بعد عید حتی بهتر هم شده و امیدوارم این روند رو ادامه بده چون کلاس موسیقی،محل کسب آرامشه و خب اگر قرار باشه اینجا هم اره بدیم و تیشه بگیریم که چه فایده؟
.
سعی میکنم کمتر به مرگ فکر کنم.این روزها خیلی ذهنم درگیر این مسئله شده و به نظرتون برای یک دختر بیست و دو ساله زود نیست؟چی به سرمون آوردن که باید به «مرگ و نیست شدن»فکر کنیم؟
خدایا من این روزها در سطحی از ناامیدی زیست میکنم که هیچ وقت تجربه نکردم.همیشه یک کورسویی برام باقی میموند اما الان اون هم از دست دادم.تو بهم قوت بده،بهم کمک کن تا بتونم حداقل همون کورسو رو برای خودم حفظ کنم.بعضی وقتها که مودم پایین میاد و عصبی میشم به خدا میگم:«دمت حسابی گرمها.ولی چشمآبیها چی داشتن که ما نداشتیم؟ما تقاص چی رو پس میدیم؟»اما خب بعدش ساکت میشینم سرجام و سمای سرکوبگر درونم میگه:«ناشکری نکن.»
من هم میگم راضیام به رضات.بعد هم ازت میخوام ایمانم رو قوی کنی که راه رو گم نکنم.خودتم که میدونی در حال حاضر چی میخوام،لازم نیست من چیزی بگم.پس همون لطفن:))))))