خب تقریبا یک هفتهای میشه که خواب به چشمهام نیومده.دیروز هم برای همین اعصابم خیلی به قاعده نبود و تصمیم گرفتم برم تجریش.هم شب عید بود و هم حواسم پرت میشد از اتفاقات و از همه مهمتر اینکه خسته میشدم و حداقل شب راحت میخوابیدم.
من برای یک دوره یک ساله هر روز تجریش بودم و پاتوقم بود.روزی دوبار از تجریش تا قدس رو پیاده میرفتم و هرازگاهی هم نگاهی به مغازه ها مینداختم و گهگداری هم میرفتم امامزاده صالح.باغ فردوس هم که مکان مورد علاقهی من بود.میگم بود چون دیگه نیست.از دیروز که رفتم تجریش و صحنههایی دیدم که توی ذوقم خورد اون محل از چشمم افتاد.چشم پوشی میکنم از چیزهایی که تو باغ فردوس دیدم فقط به این اکتفا میکنم که همون مسیری که رفتم رو به سمت میدون تجریش برگشتم و با چشمهای بسته تو باغ راه میرفتم تا فقط بیام بیرون.تجریش هم که نگم از شلوغیش.اشتباهم این بود که شب عید همچین خبطی کردم و پام رو تجریش گذاشتم.بینهایت شلوغ بود.نفس به راحتی بالا نمیرفت.و باید بگم متاسفم که انقدر همه جا برام ناامن بود که دوست داشتم سریع برگردم.یکی دوتا پاساژ اطراف هم رفتم و گرونی بیداد میکرد.لااقل کاش کیفیت اجناس بالا بود و دلم نمیسوخت.کیفیتها به شدت پایین و قیمتها به شدت بالا بود.خلاصه که رفتم خودم رو از افسردگی نجات بدم که افسردهتر برگشتم.من که وقتی بیرون میرم تا حالی به شکم مبارک ندم خونه نمیام سریعتر مسیر رو به سمت خونه گرد کردم.برای اولین بار بود که از تهران بری شدم..من که کسی نیستم.خودم هزار و یک عیب و نقص دارم که اگر یکیش هم برطرف کنم هنر کردم اما تا با خودم تنها شدم از خدا خواستم همه رو به راه راست هدایت کنه.من رو هم.این روزگار،این قیافه شهر اصلاً برازنده ما نیست.اگر کسی برای این شهر نباشه و برای دیدن بیاد واقعاً چه ذهنیتی براش درست میشه؟خلاصه که به قول عزیز خوانندهای:روزگار بَدییَ.
خلاصه که بعد از اینکه رسیدم خونه از مامان خواستم بریم پاتوق من و این زشتیها رو بشوره ببره.هر وقت میرم پاتوق تو دلم میگم خدایا چراغ اینجا حالا حالاها برای صاحبش روشن باشه از بس که همه چیزش بینظیر و درجه یکه.خلاصه که معاشرت با مامان و در اون فضا بودن کمی حالم رو بهتر کرد.از اتفاق آخرشب که از دماغم تا حدودی درآورد میگذرم.
امروز هم دوباره حالم بد شد.خب خواب درستی که ندارم،چند وقتی هم هست که پنیک اتکم رو با بیدمشک و اینها حل میکنم و بدنم جواب نمیده.نشستم فکر کردم و دیدم اگر بخوام خونه بمونم به این چرخه معیوب ادامه دادم.برای همین بود که تصمیم گرفتم دوباره برم بیرون و ترس از اجتماع رو کنار بگذارم.دفتر کتابم رو برداشتم و شهر کتاب نزدیک خونهمون رفتم.کارهای ترجمهی ویدیو انگلیسی که پشت گوش مینداختم رو تو کافه اونجا تمام و کمال انجام دادم و در کمال ناباوری در عرض یک ساعت جمع شد.
فضای کافه خیلی زیاد خوب بود و احساس معذبی نداشتم.چون من تنهایی زیاد کافه میرم ترجیحم اینه مکانهای خیلی شلوغ رو انتخاب نکنم.اما اینجا هم نزدیکه و هم از هر لحاظ عالیه.خلاصه که تصمیم گرفتم هر چند وقت یکبار برم اونجا.کتاب بخونم،ترجمه کنم،پروژه جدیدم رو بنویسم.خداروشکر امروز،دیروز نحس رو شست و برد.
پ.ن:نثر به غایت خودمونیست.انگار که دورهم جمع شده باشیم و براتون از پیشآمدها با آب و تاب تعریف کنم.
پ.ن:برای خودتون تنهایی وقت بگذارید.دست خودتون رو بگیرید و جاهایی که دوست دارید،ببرید.