دیشب خواب عجیبی دیدم.خواب دیدم که زمان به عقب برگشته و من در کلاس زبانی که قبلتر میرفتم،حاضر بودم حتی همکلاسیهایم هم همانهایی بودند که آن موقع با آنان همکلاس بودم.استاد سوالی پرسید که جوابش را فقط من میدانستم.وقتی جواب را گفتم استادم که از قضا او هم در دنیای واقعی استادم بود،مرا تشویق کرد و بچهها هم به دنبال او برایم دست زدند.
دیشب خوابهای عجیب دیگری هم دیدم که چیز زیادی یادم نمیآید.صبح که از خواب بلند شدم با خودم گفتم شاید تعبیرش این است که پس از مدتها که تشویق نشدهام و حتی سرزنش هم شدهام قرار است اتفاق خوشایندی بیفتد و زندگی رنگ تازهای برایم به خود بگیرد.شاید این خواب نقطهی پایان انشای وحشتناکیست که در سال گذشته آن را زندگی کردم.
.
امتحان اول میانه،(همان که گفتم استادش سرزنشم میکند و یک بار هم آن درس را افتادهام)یکشنبه برگزار شد و جوابهای امتحان قرار بود تا شب آن روز بیاید که خب نیامد و از دلشوره قالب تهی کردم.فردایش هم نیامد و استاد خبر داد که کلاس سه شنبه برگزار نمیشود و جواب آزمون هم همان روز میاید.برای همین هم سه شنبه در خانه نماندم و بیرون رفتم.اول بیهدف رانندگی کردم اما بعد تصمیم گرفتم در کافهای بنشینم و از سال نود و نه بنویسم.نزدیک به یک ساعت نوشتم و درست وقتی آخرین جمله را مینوشتم پیامی برای گوشیام ارسال شد و دیدم که نتایج آزمون آمده است.و من خوشبختانه بهترین نمرهی کلاس را گرفتم و نمرهام هم بسیار عالی بود.خیلی خوشحال بودم که حداقل خیالم از بخشی از نمرهی پایان ترم راحت شد.حتی یکی از دوستانم از ترم گذشته که درس را قبول شده بود،متوجه شده بود که نمرهها آمده و بعد که نمره مرا دیده بود به من پیام داد و گفت:« گل کاشتی و آفرین.همین طور امتحانای بدی هم خوب بده تا بتونی مشتی بر دهن کسایی که اذییتت کردن بزنی.»
.
فردای آن روز با همان دوستم که پیام داده بود بیرون رفتیم.قرارمان در یکی از کافههای حوضدار تهران بود.از آن ها که عمارتی مقابلش بود و عظمتش آدمی که تازه به آنجا پا گذاشته بود،میگرفت.
شجریان هم مدام پخش میشد و به قولی موسیقی متن بود.انقدر با هم گپ زدیم و گفتیم و گفتیم و خندیدیم که گونههای من درد گرفته بود و نمیتوانستم حرف بزنم.من که حرف زیادی برای گفتن نداشتم اما دوستم حرقهای خیلی جالبی میزد.از اتفاقاتی که بین بچههای دانشگاه افتاده بود گفت،از اساتید،از رابطهی خودش با بچه ها و ..راستش وقتی داشت صحبت میکرد،احساس کردم یک ملاقات ذهنی با خودم برقرار شده که خودم برگزار کنندش نبودم.دوستم از موفقیتهای بچهها هم میگفت و من داشتم به خودم در تمام اون لحظات فکر میکردم.راستش در نگاه اول خواستم از خودم خشمگین باشم،عاصی باشم و در اولین فرصت به حساب خودم برسم اما همهی این افکار به دقیقه نکشید.بعد از یک دقیقه بارون زیبایی بارید.راستش یک آن حس کردم جه قدر خودم را دوست دارم.چه قدر سبک زندگی کردنم را دوست دارم و میخواهم همین شیوه زندگی را ادامه دهم.راستش سراسر شعف شدم یک آن.خواستم فرساد بزنم و بگم که چه قدر خودم را دوست دارم و شاید بیشتر از علاقه خود را تمام و کمال بخشیدهام.حس خیلی خوبی بود دیدار با دوستم.حقیقتاً بهترین دیداری بود که امسال داشتم و یکی از زیباترین روزهای نود و نه بود.ازش تشکر کردم.و دلم میخواست روم میشد و بهش میگفتم:«خوش به حالت.تو چه قدر خوبی و آدم کنارت لذت میبره.تو چه قدر حس زندگی داری و زندگی در تو جریان داره.»دلم میخواد بتونم در این زمینه الگو قرارش بدهم و بتوانم زندگی را در خودم به جریان بیندازم.
پ.ن:حافظ را باز کردم و گمان میکنید حافظ چه گفت؟:
«ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی»