لیاقت اون موقعیت،اون شرایط،اون عشق،اون آدم،اون نوع دوست داشته شدن،اون مدل زندگی،اون حس خوبی که خودم میدونم دربارهی چی صحبت میکنم رو دارم.خدا جون پاس بده بیاد.
لیاقت اون موقعیت،اون شرایط،اون عشق،اون آدم،اون نوع دوست داشته شدن،اون مدل زندگی،اون حس خوبی که خودم میدونم دربارهی چی صحبت میکنم رو دارم.خدا جون پاس بده بیاد.
قطعاً خدا میخواسته صبر من رو آزمایش کنه،قطعاً خدا میخواسته به من یک چیزی رو یاد بده که بلدش نبودم و باید تمرین کنم،هر چند سخت و جانکاه اما باید صبر پیشه کنم تا ببینم خدا برام چی مقدر کرده،احساس میکنم این بهترین کاری هست که میتونم در این شرایط نسبت به اوضاع داشته باشم.صبر کردن عمل خیلی سختیه اما چارهای نیست.من میدونم که با صبر کردم همه چیز بهتر پیش میره چون به خدا،به زمان بندیش و به چیزی که برای من مقدر کرده ایمان دارم.
بچهها روزهای سختیه.سرکار سخت پیش میره.من آدم لوسی نیستم.اتفاقاً مامان از پیشرفته راضیه و معتقده که خیلی رشد کردم.همش هم به خودم نهیب میزنم که لوس نباش.اما صبور باش،تحمل کن و استوار باش.
من صبر میکنم تا ببینم خدا چی مقدر کرده.منتظر اون اتفاق میمونم و امیدوارم خیلی هم طول نکشه.
دیشب خوابش رو دیدم که ناراحته،خواب دیدم که داریم از مراسم تشییع برمیگردیم و هر دو مشکی پوشیدیم،حتی رنگ ماشینش هم مشکی شده بود و صندلی عقب،دو تا خانم چادری که قیافههای ماتم زده داشتند،نشسته بودند.با هم تو قبرستون راه میرفتیم اما حرفی بینمون رد و بدل نمیشد.حتی تو خواب حس میکردم قامتش هم به بلندی واقعیت نیست و انگار خمیده شده.
صبح که از خواب بلند شدم تا یکی دو ساعت فکرم درگیرش بود،گفتم شاید تعبیرش اینه که من خلی دلتنگشم.روزی نیست که بهش فکر نکنم،روزی نیست که یاد خاطرههای پارسال این موقعمون نیفتم و لبخند نزنم و ناراحت باشم از اینکه این روزها کنارم ندارمش و نمیتونم مثل پارسال زندگی شادی داشته باشم.من پارسال شادترین ورژن خودم در تمام این بیست و سه سال بودم،انگیزه داشتم،شوق داشتم،اعتماد به نفس داشتم و با حس و حال بهتری در جامعه حضور پیدا میکردم،حالم خوش بود و فکر میکردم زندگی یعنی همین.حتی رابطم با آدمهای اطرافم هم بهتر شده بود.منبع عشق و آرامشی داشتم که من رو تامین میکرد و حس و حال اون دوران رو هیچ وقت قبلترش تجربه نکرده بودم.
شب دیدم تو واتسپش یک استتوسی گذاشته و متوجه شدم یکی از عزیزانش رو از دست داده و خوابم تعبیر شد.بهش پیام دادم،تسلیت گفتم و ماجرای خوابم هم تعریف کردم.احساس سبکی کردم راستش.صبح که از خواب بلند شدم احساس بهتری از روز قبل داشتم،شاید برای این بود که دوباره با اون صحبت کردم،نمیدونم.اون حس و حال همیشه من رو سرپا و زنده نگه میداره.
میدونم اگر دوباره اون حس و حال رو تجربه کنم حالم بهتر میشه،دوباره مثل پارسال همین موقعها.
خدایا،خودت مراقبم باش،خودت به من کمک کن تا بتونم دوباره سرپا بشم.
نمیتونم بنویسم،احساس میکنم این توانایی از دست رفتهی منه.خیلی تلاش میکنم که خودم رو مجبور به نوشتن کنم اما موفق نمیشم،دلیلش هم عدم تمرکزم میدونم،انگار نمیتونم متمرکز بشم و بنویسم،نمیتونم متمرکز بشم و کار کنم،نمیتونم متمرکز بشم و برای خلوت خودم وقت بذارم،قبلاًها خیلی برای خودم زمان میذاشتم،ساعتها موسیقی گوش میدادم،کتاب میخوندم،مینوشتم و برنامه میریزم،الان هم شاید خودم رو به هر سختی شده مجبور کنم که این کارها رو انجام بدم اما قطعاً به کیفیت گذشته نیست.
مثلاً قبلاً جزئیات جریان زندگیم رو اینجا مینوشتم و برام مثل تراپی بود اما الان این کار رو نمیتونم انجام بدم.اما میخوام با هر کیفیتی شده الان بنویسم و کم کم استارتش رو بزنم.
بذار از سرکارم شروع کنم،من مهرماه جا به جا شدم و رفتم یک شرکت خیلی بزرگ و معروف البته مشغول به کار شدم.اگر بخوام رو راست باشم تصورم ازش بهتر از چیزی بود که باهاش مواجه شدم،از محیطی که مورد پذیرش بودم،آدمها رو دوست داشتم و از اونها حس دوست داشته شدن میگرفتم،جایی که کارم نسبتاً سبک بود،وارد فضایی شدم که خیلی مور توجه آدمها نبودم،تو جمعهاشون راهی نداشتم و یک جاهایی حتی احساس طردشدگی داشتم،کارم خیلی سنگین شد و یک جاهایی حس حق خوری و فرسودگی کردم.پاییز و زمستون سختی رو پشت سرگذاشتم،پر از فشار بود و هر روز داشتم به ددلاین یک موضوع مهمی نزدیک میشدم. و باید میتونستم همه چیز رو با هم هندل کنم طوری که کسی رو از خودم ناامید نکنم،هم رضایت رئیس رو جلب کنم،هم رضایت استاد راهنما و از همه مهمتر اینکه خودم رو از خودم راضی نگه دارم.
عید خیلی بهم خوش نگذشت،اما سعی کردم با انرژی بهتری هفتهی سوم فروردین رو شروع کنم و مشکلات سرکار هم با مدیرم مطرح کردم،راستش با مطرح کردنش آروم شدم و الان باید صبر کنم تا ببینم اوضاع چه طوری پیش میره.بهم یک زمان داد و من به صحبت و قولی که بهم داده اعتماد و البته صبر میکنم.
راستش دلم میخواد بهش پیشنهاد بدم که اگر میشه ریپورت یکی از شرکتهای زیر مجموعهی گروه رو که خیلی هم کوچیک هست به من بسپره چون حس میکنم از پسش برمیام،منتهی باید ببینم اوضاع چه شکلی پیش میره.من احساس میکنم برای پیشرفت یک جاهایی خودم باید پیشنهاد بدم و گشایش ایجاد کنم،شما پیشنهادتون چیه؟برم باهاش مطرح کنم؟
کاش سما بشینه برنامه ریزی کنه و فکر نکنه با تصویب پروپوزالش دنیا تموم شده،انشالله که خدا کمک کنه و بنشینم سرش.استادم خیلی به کارم امیدواره و اعتقاد داره که اگر خوب بنویسم میتونم در یکی از بهترین ژورنالهای رشتهی خودم مقالش کنم و به چاپ برسونم.
.
تو دفتر شخصیم نوشتم از دست خودم ناراحتم چون حتی شوق و امید برای کاری ندارم،آرزویی ندارم،دعایی در درگاه خدا نمیکنم و انگار زندگی رو بوسیدم و گذاشتم کنار.در حالی که دارم به کارهای عادی زندگی روزمرهام میرسم اما شوقی هم برای زندگیکردن ندارم و نمیدونم این از کجا میاد،از کی ناامیدی در من شروع به ریشه زدن کرد،از وقتی از سر کار قبلیم اومدم بیرون و دیگه آقای ب رو ندیدم؟فکر میکنم.اما چیزی در من مرده و از بین رفته که قبلترها بارزترین ویژگی شخصیتی من بوده.نمیدونم درست میشه یا دنیای بزرگسالی این شکلیه که هر تیکهای از وجودت رو تو یک سنی جا میذاری و مدتها بعد متوجه میشی که نیست و گمش کردی.دوست دارم ادامه بدم و تیکههام رو کم کم تو مسیر پیدا کنم و به هم بچسبونم.
.
همین،والسلام.
آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.