نمیتونم بنویسم،احساس میکنم این توانایی از دست رفتهی منه.خیلی تلاش میکنم که خودم رو مجبور به نوشتن کنم اما موفق نمیشم،دلیلش هم عدم تمرکزم میدونم،انگار نمیتونم متمرکز بشم و بنویسم،نمیتونم متمرکز بشم و کار کنم،نمیتونم متمرکز بشم و برای خلوت خودم وقت بذارم،قبلاًها خیلی برای خودم زمان میذاشتم،ساعتها موسیقی گوش میدادم،کتاب میخوندم،مینوشتم و برنامه میریزم،الان هم شاید خودم رو به هر سختی شده مجبور کنم که این کارها رو انجام بدم اما قطعاً به کیفیت گذشته نیست.
مثلاً قبلاً جزئیات جریان زندگیم رو اینجا مینوشتم و برام مثل تراپی بود اما الان این کار رو نمیتونم انجام بدم.اما میخوام با هر کیفیتی شده الان بنویسم و کم کم استارتش رو بزنم.
بذار از سرکارم شروع کنم،من مهرماه جا به جا شدم و رفتم یک شرکت خیلی بزرگ و معروف البته مشغول به کار شدم.اگر بخوام رو راست باشم تصورم ازش بهتر از چیزی بود که باهاش مواجه شدم،از محیطی که مورد پذیرش بودم،آدمها رو دوست داشتم و از اونها حس دوست داشته شدن میگرفتم،جایی که کارم نسبتاً سبک بود،وارد فضایی شدم که خیلی مور توجه آدمها نبودم،تو جمعهاشون راهی نداشتم و یک جاهایی حتی احساس طردشدگی داشتم،کارم خیلی سنگین شد و یک جاهایی حس حق خوری و فرسودگی کردم.پاییز و زمستون سختی رو پشت سرگذاشتم،پر از فشار بود و هر روز داشتم به ددلاین یک موضوع مهمی نزدیک میشدم. و باید میتونستم همه چیز رو با هم هندل کنم طوری که کسی رو از خودم ناامید نکنم،هم رضایت رئیس رو جلب کنم،هم رضایت استاد راهنما و از همه مهمتر اینکه خودم رو از خودم راضی نگه دارم.
عید خیلی بهم خوش نگذشت،اما سعی کردم با انرژی بهتری هفتهی سوم فروردین رو شروع کنم و مشکلات سرکار هم با مدیرم مطرح کردم،راستش با مطرح کردنش آروم شدم و الان باید صبر کنم تا ببینم اوضاع چه طوری پیش میره.بهم یک زمان داد و من به صحبت و قولی که بهم داده اعتماد و البته صبر میکنم.
راستش دلم میخواد بهش پیشنهاد بدم که اگر میشه ریپورت یکی از شرکتهای زیر مجموعهی گروه رو که خیلی هم کوچیک هست به من بسپره چون حس میکنم از پسش برمیام،منتهی باید ببینم اوضاع چه شکلی پیش میره.من احساس میکنم برای پیشرفت یک جاهایی خودم باید پیشنهاد بدم و گشایش ایجاد کنم،شما پیشنهادتون چیه؟برم باهاش مطرح کنم؟
کاش سما بشینه برنامه ریزی کنه و فکر نکنه با تصویب پروپوزالش دنیا تموم شده،انشالله که خدا کمک کنه و بنشینم سرش.استادم خیلی به کارم امیدواره و اعتقاد داره که اگر خوب بنویسم میتونم در یکی از بهترین ژورنالهای رشتهی خودم مقالش کنم و به چاپ برسونم.
.
تو دفتر شخصیم نوشتم از دست خودم ناراحتم چون حتی شوق و امید برای کاری ندارم،آرزویی ندارم،دعایی در درگاه خدا نمیکنم و انگار زندگی رو بوسیدم و گذاشتم کنار.در حالی که دارم به کارهای عادی زندگی روزمرهام میرسم اما شوقی هم برای زندگیکردن ندارم و نمیدونم این از کجا میاد،از کی ناامیدی در من شروع به ریشه زدن کرد،از وقتی از سر کار قبلیم اومدم بیرون و دیگه آقای ب رو ندیدم؟فکر میکنم.اما چیزی در من مرده و از بین رفته که قبلترها بارزترین ویژگی شخصیتی من بوده.نمیدونم درست میشه یا دنیای بزرگسالی این شکلیه که هر تیکهای از وجودت رو تو یک سنی جا میذاری و مدتها بعد متوجه میشی که نیست و گمش کردی.دوست دارم ادامه بدم و تیکههام رو کم کم تو مسیر پیدا کنم و به هم بچسبونم.
.
همین،والسلام.