وقتی اسمت رو بالای صفحهی گوشیم دیدم،وقتی دیدم نوشتی دلم برات تنگ شد سمای عزیزم،وقتی دیدم هنوز هم من رو به یاد داری،عمیقن احساس خوشبختی کردم.قبل از اینکه پیامت رو باز کنم و کامل بخونم که برام چی نوشتی،از شوق بود؟نمیدونم،از اینکه بعد از مدتها یک احساس شیرین قدیمی رو تجربه میکردم؟نمیدونم اما به خودم اومدم و دیدم که بعد از مدتها تونستم یک دل سیر گریه کنم.از اون جنس گریههایی که بعدش احساس سبکبالی داری،احساس آرامش میکنی و با جهان در صلح میشی.
بلد نیستم این رابطه رو چه طوری حفظ کنم،غرور دارم؟قبول.اما واقعیت این هستش که من حفظ کردن روابطی که با طرف مقابل صمیمیت زیادی ندارم یا چیزی در رابطه وجود داره که احساس کنم اون نسبت به من در موقعیت بالاتری قرار داره،بلد نیستم.اما قدمهای کوچکی برمیدارم که این رفاقت رو از دست ندم،چون میدونم که تو هم من رو رفیق خودت میدونی و هنوز هم دوستم داری.
کاش شرایطی فراهم بشه که تو چشمات نگاه کنم و بگم کاری که تو در خوب کردن حال من کردی،هیچ روانشناسی با هیچ روش درمانی در این فرصت کوتاه نمیتونست انجام بده و تا اینجای زندگی سما،تو بهترین آدمی هستی که ملاقاتش کرده،آقای «ب» عزیزم.