دیشب عجیب ترین حال رو پشت سر گذاشتم.از خواب بلند شدم و چندین صفحه نوشتم.خودم هم دقیق نمیدونم از چی نوشتم.حتی شک دارم این خودم بودم که مینوشت./خدایِ من خیلی عجیب بود.وقتی هم که بالاخره تونستم بخوابم،خوابش رو دیدم.خوابِ خیلی عجیبی بود.نمیدونم باید حالِ دیشب رو به خوابم ربط بدم یا نه.اصلاً پاک گیج شدم.ناتوانم در توصیف دقیقِ دیشب.انگار داشتم «عدم»رو لمس میکردم.انگار آدم آیندم رو داشتم میدیدم.آدمِ آیندهی من ترس منه.من دیشب ترسم رو زندگی کردم.شب هم که به خواب رفتم،کسی رو دیدم که خیلی وقت میشه بهش علاقهمندم..خواب،خوابِ عجیبی بود در حالی که به ظاهر همه چیز شبیه واقعیت بود اما الان که از خواب بلند شدم،حال خاصی دارم.انگار هر لحظه با من بوده.انگار دیشب اون هم حالِ عجیبی داشته.شاید حتی اون هم به من فکر میکرده:))
نظرات (۰)