حواسم هست که خیلی وقت میشه که ننوشتم،حواسم هست که خیلی وقته نوشتنم نمیاد گرچه حرفهای زیادی برای گفتن دارم.حواسم هست که حتی مثل سابق نمیتوانم احساساتم را بروز دهم،نمیتوانم گریه کنم،بخندم،خوشحال و یا حتی از مسئلهای غمگین شوم.تبدیل شدهام به آدمی که از ویژگیهای انسانی،همه چیز دارد جز احساسات.عاشورا دلم لک زد تا بتوانم حداقل چند قطره اشک بریزم،اما دریغ.هر کس را میبینم که میگوید دیشب به خاطر فلان مشکل گریه کردم،حسودیام میشود.شاید فکر کنید اغراق میکنم،اما باور کنید بیشتر از شش ماه هست که نتوانستم گریه کنم،بیشتر از سه ماه هست که هیچ مسئلهای آن طور که باید مرا غمگین و یا حتی خوشحال نمیکند.این مشکل برای من لاینحل شده است.انگار که قدرت انسانیام را از من ربوده باشند و در جایی دور،قایم از چشمها کرده باشند.
حالم خوب است؟جواب این سوال،بلی است.حالم خوب است،چون درکِ خیلی درستی از شرایطی که در آن محاصره شدهام،ندارم.دچار نوعی قفلشدگی هستم.البته که خدا را همواره شاکرم که در یک سال اخیر من را با آدمهای خوبی رو به رو کرد و این آشنایی برای من فرصتهای خیلی خوبی را به وجود آورد.
اما اوضاع روحی؟جوابش خیلی پیچیده است.خیلی زمان است که حافظهام به شدت ضعیف شده است.منظورم حافظه کوتاه مدت است،خوابهای خیلی آشفتهای دارم.اصلاً نمیتوانم درست بخوابم،یا اصلا خوابم نمیبرد یا آنقدر کابوس و خوابهای آشقته میبینم که دیوانه میشوم.دکتر میروم اما در مورد ادامهی راهم با همین دکتر،تردیدهای زیادی دارم که الان حوصلهای برای صحبت دربارهی این مسئله را ندارم.ذهن بسیار شلوغی دارم که میتواند روی خوابهایم هم تاثیر داشته باشد،راه حلی هم برای این مشکل حقیقتن ندارم.
از سرکار بگو!سرکارم را دوست دارم.اوضاع برایم خیلی بر وفق مراد شده.همکارهایم را دوست دارم،آدمهایی که هر روز میبینم و با آنها معاشرت میکنم را دوست دارم.کارم را خیلی دوست دارم و هیچوقت حتی فکرش را هم نمیکردم که این میزان علاقه به سرکار رفتن در من وجود داشته باشد چه برسد به اینکه کارم را دوست داشته باشم.
.
در این لحظه که میتوانم بنویسم،توانم تا همین قدر است و بیشتر از آن را نمیتوانم.اما هیمن هم برای من نعمتی است.