a 63:پراکنده نوشت(2) :: از بندگی زمانه آزاد تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به زودی حالمان خوب می‌شود.


اگر دست من بود که دوست داشتم تا صبح حرف می‌زدیم.با کی؟خودم هم نمی‌دونم.فقط می‌دونم این روزها به حضور آدمها تو زندگیم خیلی محتاج شدم.دلم می‌خواد با یکی،کسی که قابل اعتماد بود،حرف می‌زدم.نه که گله و شکایت از وضعیت و روزگار کنم،نه.فقط دوست داشتم باهاش صحبت کنم.از دغدغه‌هام بگم،از برنامه‌هایی که برای دهه سوم زندگیم دارم،از انتظاراتی که از خودم دارم و نمی‌دونم زندگی چه‌قدر فرصت عملی شدنش رو بهم میده..دوست داشتم از همه چیز بگم..از همه چیز..

.

دو هفته‌ی قبل،پسرخالم که از من سیزده سالی بزرگ‌تر هست زنگ زد و گفت که قبل از رفتنش از ایران می‌خواد من رو ببره یک رستورانی که قبل‌تر با هم دربارش صحبت کردیم.این رستوران به غذاهای دریاییش معروفه و خب من هم که بنده‌ی غذاهای دریایی.خلاصه که بهم گفت شب برای شام آماده باشم که بیاد دنبالم و با هم بریم..اون لحظه که تلفن رو قطع کرد،من گریه کردم.هیچ‌ جای مکالمه‌ی ما غمگین نبود.تازه پیشنهاد خیلی مفرحی هم به من داده بود اما من..من گریه کردم.این روزها هر پیامی،هر تلفنی ولو خوب یا بد من رو به گریه می‌ندازه.گریه،واکنش آنی من به تمام اتفاقات زندگیم شده.

خلاصه که رفتیم و خیلی هم جای همگی خالی،خوش گذشت.من مدت‌ها بود انقدر حس خوبی به خودم نداشتم.اما اون شب واقعاً خوب بود.خیلی از پسرخالم تشکر کردم.پسرخاله‌ی من یک آدم فوق‌العادست.هیچ کسی نیست که ازش خوشش نیاد.کسی رو تو زندگیش نرنجونده.همه دوستش دارن چون اون همه رو دوست داره و هر جا،هروقت که بتونه به اطرافیانش خیر می‌رسونه و کمک‌شون میکنه.سختی‌های زیادی تو زندگیش کشیده..همیشه میگم«شین»یک غمی تو چشماشه که هیچ وقت بروزش نمیده اما همیشه باهاشه..برای همین هم هست که یک جور دیگه‌ای دوستش دارم.خیلی زیاد.و الان که تصمیم به رفتن داره،خیلی براش خوشحالم.خیلی زیاد چون این دقیقاً همون چیزی بود که می‌خواست..

.

هفته پیش یکی از دوستان دورم که کنکور ارشد شرکت کرده بود و خیلی هم تلاش کرده بود،نفر هجدهم رتبه خودش شد و واقعاً براش خوشحال شدم.اگر بگم از ذوقم براش گریه کردم،شاید بگید شعاره.اما من واقعاً گریه کردم و گفتم خدایا دمت گرم که همیشه حواست به تلاش آدمها هست..

.

حالا به خودم فکر می‌کنم.به خودم و حرف‌هایی که آقای«ح»بهم میزنه.این هفته‌ای می‌گفت:«تو خیلی مستعدی.ببین تو رو خدا انقدر به خودت توهین نکن..تو رو خدا خودت رو دست کم نگیر.این خودباوری کوفتی رو با چه آمپولی بهت تزریق کنم؟»

بهم گفت من به تو و آیندت امید دارم.ناامیدم نکن.

و من هر بار بعد از این تعریف و تمجیدها به خودم فکر می‌کنم که چی کار کنم تا سرم رو جلوی خدا و بعد خودم و بعد هم بنده‌ی خدا بالا نگه دارم؟چی کار کنم که روی این سلف دیسیپلینی که حاضرم جونم هم براش بدم بمونم؟

این نظمی که برای خودم تو زندگی تعریف کردم از هر چیز دیگه‌ای تو این دنیا برام مهم تره و من فکر می‌کنم این خیلی هم خوب نیست.

پ.ن:دانشگاه‌ها داره شروع میشه.و اگر بگم دوباره پنیک کردم دروغ نگفتم.ترم پنج شد و من هنوز نتونستم با این ترسم مقابله کنم.بس کن دختر.

پ.ن:دلم می‌خواد هر لحظه بنویسم.هر لحظه،بی‌وقفه.

سما نویس ۱۸ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۰۵ ۹ ۱۸ ۱۴۵

نظرات (۹)

  • Fatemeh Karimi
    پنجشنبه ۱۸ شهریور ۰۰ , ۲۰:۲۹

    پس بنویس💛 :)

  • Kimix ngh_
    پنجشنبه ۱۸ شهریور ۰۰ , ۲۰:۴۵

    الهی عزیزم خداروشکر که  خوشگذشته اون شب:))

    واینکه چرا ترس از چی داری واسه شروع ترم پنج؟؟

    هر لحظه بنویس عزیزمم بلکه آروم بشیی❤🧚‍♀️

    • author avatar
      سما نویس
      ۱۸ شهریور ۰۰، ۲۳:۱۸
      ممنونم.
      چون خیلی رنج کشیدم.چون افسردگی شدید گرفتم.چون مدام در حال دست و پنجه نرم کردن بودم و هستم.البته فک کنم شما تازه من رو دنبال کردید وگرنه غالب اتفاقاتی که برام افتاده رو نوشتم تو بلاگم.
      مرسی ازت کیمیای عزیز.ممنونم از حسن نظرت.
  • جهانِ هیچ
    پنجشنبه ۱۸ شهریور ۰۰ , ۲۲:۴۴

    باید بگم من هم امروز گریه کردم برای موضوعی که خوشحالی داشت...

     

    • author avatar
      سما نویس
      ۱۸ شهریور ۰۰، ۲۳:۱۹
      خداروشکر که از سر خوشی بوده.
  • آرا مش
    پنجشنبه ۱۸ شهریور ۰۰ , ۲۳:۰۱

    گریه کن گریه قشنگه :))

     

    • author avatar
      سما نویس
      ۱۸ شهریور ۰۰، ۲۳:۱۹
      سر دادم آواز هق هق رو تا دلت بخواد.
  • soofi ae
    جمعه ۱۹ شهریور ۰۰ , ۰۰:۱۱

    چقد قلبت پاکه که باشادی دیگران شادمیشی..

    .

    حتما لیاقت انرژی مثبت روداری وحتما موفق میشی دختر🌼

    • author avatar
      سما نویس
      ۲۰ شهریور ۰۰، ۱۱:۳۷
      ممونم سوفی عزیزم.و هم چنین:))))
  • آبان ...
    جمعه ۱۹ شهریور ۰۰ , ۱۳:۰۸

    گاهی نوشتن تنها راه ارامش است 

  • ویــ ـانا
    شنبه ۲۰ شهریور ۰۰ , ۱۹:۲۷

    بنویس ما میخونیم:)

    راستی رشتت چیه؟دوست داشتی بگو:*

    • author avatar
      سما نویس
      ۲۰ شهریور ۰۰، ۲۳:۰۴
      ممنونم:)باعث خوشحالیمه.
      حسابداری ام.تو درباره من نوشتم.:)
  • ویــ ـانا
    شنبه ۲۰ شهریور ۰۰ , ۲۳:۱۷

    آها ، با این قلم و علاقه به نوشتن فکر میکردم رشتت ادبیات فارسی یا یه چیزی تو همین حوزه باشه:))))

    جالبه که حسابداری میخونی.

    موفق باشی:*

    • author avatar
      سما نویس
      ۲۰ شهریور ۰۰، ۲۳:۲۵
      ممنونم ویانای عزیز.
      هم چنین تو.
      من بدون ادبیات نفس هم نمی‌تونم بکشم:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

آماده برای سفر روحی.برای پرواز،برای اوج گرفتن،برای تلاش،برای«رسیدن».برای شکست خوردن و از نو بلند شدن و شروع کردن،برای پذیرفتن خلاهای روحی،برای زشتی ها و زیبایی های دنیوی.برای یکی شدن با خدا.